صدای ویبره ی گوشی تنها چیزی بود که میتونست سر دردناکش را بیش تر درد بیاره هنوز هم چشمانش به خاطر گریه های بیش از حد می سوخت و قرمز شده بود ؛ میخواست از روی تخت بلند بشه ولی بدنش همراهیش نمیکرد ، به اغوش گرمش نیاز داشت تا دوباره خودشو بهش بسپاره و درون وجودش غرق بشه ولی اون دیشب کل جسم کسی رو که عاشقش بود و با نیمی از وجود خودش به خاک سپرد . هنوزم وقتی به عکسهای کوکی نگاه میکرد بغض کل وجودشو فرا میگرفت بغضی از حرفایی که وقتی باید میزد که اون هنوزم زنده بود ولی الان واقعا دیر شده بود .
دوباره صدای ویبره ی گوشیش بلند شد دستشو بر روی گوشیش گذاشتو روی تخت کشیدتش و جلوی چشماش گرفت دوباره رئیسش بود که زنگ میزد سعی کرد بغضش رو بخوره و صداش رو عادی جلوه بده تماس و وصل کرد و با صدای سرد رئیسش مواجه شد . پارک جمین داری چه غلطی میکنی که هنوز نرسیدی شرکت ؟ همونطور که صدای رئیسش بالا تر میرفت و تو سرش خالی میشد اون به قاب عکس خودشو کوکی نگاه میکرد به عکسی که توش هر جفتشون شاد و خوش حال بودن ولی یهو بغضش ترکید و شروع کرد به بلند بلند گریه کردن و گوشی رو با تمام جونی که داشت به سمت دیوار پرت کرد و خودشو محکم رو تخت انداخت و به گریه کردنش ادامه داد .
نزدیک ساعت هشت شب بود که یه سوییشرت سیاه تنش کرد و کلاهشو روی سرش انداخت و از خونه بیرون زد .
در حالی که تو خیابون قدم میزد هنوز گریه میکرد چشماش دیگه هیچ جارو نمیدید فقط به حالتی بی هدف قدم میزد ولی پاهاش نمیخواستن و اون رو به یه جای اشنایی بردن که هنوز هم میتونست بوی عطر کوکی رو تو اون مکان استشمام کنه .
وقتی سرشو بالا برد و به اون کافه ی نورانی و زوجای خوشحال اون تو نگاه کرد یاد خودشو کوکی افتاد ؛ یهو بدن چارشونه ی کوکی جلو چشماش ظاهر شد . چشماش کاملا باز شد بود به جسمی که ناگهان جلوش ظاهر شده بود بیش تر نگاه کرد ولی با عبور یه بچه از جلوش کوکی هم ناپدید شد . با نا ارامی به اطراف نگاه میکرد ولی اثری از کوکی نبود .
شروع به قدم برداشتن به سمت کافه کرد تا در رو باز کرد بوی عطر کوکی تمام وجودشو پر کرد دوباره ان جسم چهارشونه از ذهنش فرار کرد و جایش را برای ثانیه ای به خیالاتش داد جیمین بعد از دقایقی با تعجب نگاه کردن رفت و پشت اون میز همیشگی نشست گارسون بانمکی امد سمتشو منو رو بهش داد اما وقتی چشمای جیمین رو دید وحشت کرد و گفت شما حالتون خوبه اقا . جیمین هم یه سری تکون دادو گفت : ممنون حالم خوبه و من هیچی میل ندارم فقط میخوام اینجا بشینم .
گارسون سری تکون داد و رفت .جیمین همونطور که اونجا نشسته بود به صندلی رو به روش نگاه می کرد میتونست جانگکوک رو تو پالتوی نسکافه ای رنگش ببینه در حالی که تو صورتش نگاه میکنه و مدام باهاش شوخی میکنه .یاد اون روزی اوفتاد که کوکی بهش به دروغ گفته بود حالش بده و اونو به این هوا به کافه کشونده بود و وقتی رفت تو کوکی رو دید که وسط قلبی که با گلبرگ درست شده ایستاده و تو صورتش نگاه میکنه و اونو هم با خودش به وسط اون قلب میبره و در حالی که دستاشو گرفته باهاش حرفای عاشقانه میزنه و در اخر از جیبش حلقه ای درمی اره و ازش خاستگاری می کنه .
خودش نفهمید ولی وقتی به دورش توجه کرد خودشو در حالی پیدا کرد که رو به روی صندق ایستاده بود و دستای گارسونو گرفته بود داشت گریه میکرد . گارسون به حالت نگران به صورت جیمین نگاه کردو
گفت : مطمئنید حالتون خوبه اقا ؟جیمین صورت نالونشو رو به گارسون گرفت و بغضشو خورد گفت : همه چی مرتبه بابت کارم معذرت میخوام .
دستای گارسونو ول کرد و از کافه خارج شد و به سمت قبرستون حرکت کرد در راه مدام تلو تلو میخورد . همه به هوای اینکه اون مسته با سرعت از کنارش رد میشدن .
وقتی رسید جلوی قبر کوکی خودشو روی سنگ قبر پرت کردو شروع به فریاد و اه و ناله کرد جیغ میزد و مشتاشو بر روی سنگ میکوبید فریاد میزد تو حق نداشتی بمیری نباید منو اینجوری تنها میزاشتی صداش تو کل قبرستون میپیچید تو اون قبرستون به اون بزرگی فقط خودش بود و فریاد های خودش و نیمی از وجودش که زیر خربار ها خاک دفن شده بود بعد کلی گریه از شدت خستگی همون جا بیهوش میشه .
●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●
سلومممممممممم 😄
این اولین فیکیه دارم مینویسم امیدوارمم خوشتون بیاد 😀
لطفاا نظر بدیدد
YOU ARE READING
you are my everything
Fanfictionهیچ چیز نمیتونه ما رو از هم دور کنه البته تا زمانی که تو نخوای ولی وقتی که چشمامو باز کردم تو رو در زنجیری از درد دیدم و تنها کلید رهاییت فراموش کردنت بود برای همیشه پس ازادت کردم ولی خودم گرفتار زنجیری از درد دوری تو شدم . روز های اپ چهارشنبه