ساعت قرار 10 شب
جیمین حس میکرد همه اینارو داره کوکی مینویسه حتی ساعت قرارشم شبیه ساعتی بود که کوکی میزاشت دیگه داشت دیوونه میشد گوشی رو رو تخت ول کرد و رفت سر یخچال پر بود از مواد غذایی مختلف . حتی اخرین غذای دو نفرشونم اون تو بود . اهی از ناراحتی کشید و برای خودش یه صبحونه ی سر سری درست کرد و مشغول خوردن شد
سعی میکرد به شوگا زنگ بزنه ولی گوشیشو جواب نمیداد زیادی تعجبیم نداشت اون اکثر اوقات جواب تلفنشو نمیداد . یهو یاد تهیونگ افتاد شروع به زنگ زدن به او کرد تا تلفن رو برداشت گفت : پارک جیمین حال و حوصله ندارم بزار برای یه وقت دیگه .
تا خواست قطع کنه جیمین فریاد زد وایستا واقعا مهمه . تهیونگ با حالت بی حوصله گفت چی مهمه ؟ جمیمن : دیروز رفته بودم سر قبر کوکی تا صبح اونجا بودم که یه یارویی امد بالا ی قبر کوکی و داشت خودشو به عنوان دوست صمیمی کوکی معرفی میکرد .تهیونگ یهو پقی زد زیر خنده گفت : داری شوخی میکنی نه؟ فک کنم مغز پوک تو هم بدونه صمیمی ترین دوستای کوکی من و توییم حالا اون یارو اسم نداشت ؟
جمیین: چرا اسمش کیم نامجون راستشو بخوای دیشب به من پی ... تهیونگ یهو داد زد گفتی کی کیم نامجون اون صمیمی ترین دوست کوکیه؟ واه چه جوک بیمزه ای .
باهات جدیم جمیین تو واقعا اون لعنتی رو دیدی ؟
جیمین با حالتی قاطع گفت معلومه چرا باید دروغ بگم ؟ و دیشبم بهم پیام داد و گفت امشب منو میخواد ساعت ده ببینه .
تهیونگ بدون هیچ تردیدی گفت کنسلش کن خطرناکه . تو اونو میشناسی جیمین؟ چون فقط بهت گفته دوست کوکی بود قبول کردی ؟ حالام چیزی نشده کنسلش کن .جیمین فقط با تعجب به حرف های تهیونگ گوش میداد نمیتونست هیچ چیز بگه یا یک واکنشی نشون بده فقط ترس کل وجودشو گرفته بودو بدنش از کار افتاده بود . ترسی که منشاش از کیم نامجون برمیخواست . نمیتونست حدس بزنه که حتی یک ثانیه بعد قراره چه اتفاقی بیوفته . در حالی که داشت با گوشیش بازی میکرد قفل گوشیشو باز کردو به نامجون پیام داد : من امشب با کسی قرار دارم نمیتونم بیام و بدون اینکه دیگه کار اضافه تری انجام بده گوشیشو خاموش کرد و روی مبل پرت کرد و رفت سراغ کمد لباساش یه لباس و شلوار تنگ برداشت و انداخت رو تخت و رفت تو حموم :-)
اون جا حس خفگی شدیدی میکرد .
حس بد هجوم کلی خاطرات خوش با کسی که عاشقش بود ولی الان دیگه کنارش نبود و اون رو به تنهایی تو این دنیای عجیب و سخت رها کرده بود.
فقط داشت تند تند خودشو میشست تا از اون مکان پر از خاطره فرار کنه براش هر بخش از این خونه حکم قفسی رو داشت که قراره بود تا اخر عمرش باهاش جون بده سریع خودشو شست و از حموم فرار کرد و لباسایی که رو تخت انداخته بودو برداشت و به تن کرد .●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●
😂😂😂😂😂😂حرفی وجود نداره فقط نظر بدید
YOU ARE READING
you are my everything
Fanfictionهیچ چیز نمیتونه ما رو از هم دور کنه البته تا زمانی که تو نخوای ولی وقتی که چشمامو باز کردم تو رو در زنجیری از درد دیدم و تنها کلید رهاییت فراموش کردنت بود برای همیشه پس ازادت کردم ولی خودم گرفتار زنجیری از درد دوری تو شدم . روز های اپ چهارشنبه