Part 13- End

827 245 29
                                    


اتاق بکهیون سرد و خالی بود، درست مثل اتاق های بیمارستان. چانیول هر لحظه رو که توی اون خونه خالی از هر حس و بدون هیچ نشونه حیاتی میگذروند، چیزهای بیشتری درباره ی بکهیون میفهمید. پسر مقابلش ریزه میزه بود و یه جورایی ضعیف به نظر میرسید، ولی از نظر چانیول بکهیون یکی از قوی ترین کسایی بود که دیده بود.
برای قوت قلب دادن به بکهیون دست هاش رو بین دست های خودش فشار داد. به بکهیون نگاه کرد و سعی کرد که بهش جرئت انجام اون کار رو بده.
دستش رو گرفت و بکهیون رو دنبال خودش کشید و از اتاق خارج شد. سمت اتاقی که پدر بکهیون اونجا بود رفت و جلوی پدرش متوقف شد.
"تو کی هستی؟"
فرد روی صندلی، نگاه تحقیر آمیزی به سر تا پای چانیول انداخت و گفت. چانیول نگاهش رو به تخمش کرد و جوابش رو داد
-"اسم من پارک چانیوله آقا. من عاشق پسرتون هستم و میخوام مطمئن بشم که اون قراره زندگی معرکه ای داشته باشه؛ حتی اگر به این معنی باشه که شما توی زندگیش حضور نداشته باشید."
چانیول به چشم هاش زل زد و گفت. پدر بکهیون نگاهش رو از چانیول گرفت. نگاه بکهیون بین هردوشون میچرخید و وقتی که متوجه مردمک لرزون چشم های پدرش شد، فهمید که چانیول بحث بینشون رو برده.
حرف چانیول برای جرئت گرفتن بکهیون کافی بود. نامش رو بیرون آورد و دست پدرش داد.
"هنوز حرف نمیزنی؟"
آقای بیون گفت و با حالت مسخره ای خندید.
"ضعیف، همیشه ضعیف بودی."
نامه رو باز کرد و خوند و شروع کرد به خندیدن.
"حالا هرچی..."
بعد از خوندن نامه، نامه رو دست بکهیون داد.
-"الان دیگه سعی نکن چیزی رو درست کنی!"
چانیول رو به پدر بکهیون گفت. به آرومی دست بکهیون رو گرفت و فشار داد تا برای کاری که میخواستن انجام بدن بهش اطمینان بده، سمت صندلی گوشه اتاق رفت و روش نشست. گیتارش رو برداشت و به بکهیون اشاره ای کرد تا نزدیکش بره.
بعدش شروع کرد به گیتار زدن و همزمان باهاش خوندن. بکهیون هم بهش ملحق شد و شروع کرد به خوندن. پدرش با دیدنشون زیر خنده زد. چانیول ازش متنفر بود. از مرد روبه روش متنفر بود اما همراه بکهیون به خوندن آهنگ ادامه داد.
صدای بکهیون میلرزید. نگاهش رو از پدرش گرفت و به جاش توی چشم‌های چانیول خیره شد و گذاشت که صداش آزاد بشه. آهنگی که میخواستن رو خوندن و منظورشون رو به پدر بکهیون رسوندن.
بعد از تموم شدن آهنگ، چانیول گیتارش رو جمع کرد و ایستاد و دست بکهیون رو گرفت.
بکهیون نمیدونست به چه چیزی امید داشت، اما هرچی که بود، باید میفهمید که نباید توقعی داشته باشه. درست وقتی پدرش مستقیم به چشم هاش زل زد و نیشخندی بهش زد، تموم اون امید از بین رفت.
"الان باید تحت تاثیر قرار بگیرم؟ با این اجرای داغون؟"
صورتش رو سمت چانیول چرخوند و یکی از ابروهاش رو بالا انداخت.
"تو، امیدوارم اون تنها سازی نباشه که میتونی بزنی، چون توش افتضاحی. من نمیدونم هدفتون چی بوده. اگر میخواستین کاری کنید که من حس بدی پیدا کنم، باید بگم که تلاشتون جواب نداده. نکنه واقعا اون قرار بود روی من تاثیر بذاره؟"
چانیول با خشم دست هاش رو مشت کرد. همون لحظه بود که فهمید بکهیون هیچ آرامشی رو توی اون خونه کوفتی پیدا نمیکنه. باید از اون خونه نفرین شده میرفتن و هیچوقت هم بر نمیگشتن.
دست کوچیک و لرزون بکهیون رو گرفت و دنبال خودش سمت در بردش.
-"باید از اینجا بریم بکهیون. این جا به درد تو نمیخوره. میدونم که اون ها خانوادت هستن اما برای تو خوب نیستن."
کل بدن بکهیون میلرزید اما گذاشت چانیول از اون راهروی طولانی بیرون ببردش؛ ولی با دیدن اتاق زیبایی با دیوارهای شیشه ای، سر جاش متوقف شد و باعث شد که چانیول هم بایسته.
اون جا...
اون اتاق که رویایی به نظر می رسید...
اون جا زندانش بود، شکنجه گاه بچگی هاش، جایی که باعث شده بود صداش رو از دست بده.
ولی انگار که پیانو داشت صداش میکرد. ذهنش پر از خاطراتی شده بود که توی اون اتاق داشت.
آروم وارد اتاق شد و پشت پیانو نشست. چانیول هم بدون هیچ حرفی وارد اتاق شد.
بکهیون هنوز اهنگش تموم نشده بود و میخواست ادامش رو بخونه.
انگشت های کشیدش شروع به رقصیدن روی کلیدهای پیانو کردن و بکهیون شروع کرد به پیانو زدن و خوندن.

Magic Of Your VoiceWhere stories live. Discover now