Part 11

768 221 5
                                    

جونگده عذاب وجدان داشت اما باید این موضوع رو چک میکرد. ناپدید شدن بکهیون وسط روز اون هم توی یه جای تنگ و تاریک، فقط باعث نگرانی جونگده میشد. درسته به چانیول اعتماد داشت اما اگر چانیول بکهیون رو برای خراب کاری های خودش توی اون اتاق زیر تئاتر برده بود، جونگده زندش نمیذاشت. واقعا انتظار این طور چیزی رو بعد از تموم اون رفتارهای چانیول نداشت، اما اون قدرها هم نمیتونست مطمئن باشه. پس دنبالشون رفت.
اون قدر منتظر موند که بکهیون و چانیول وارد راهروی زیر سالن تئاتر شدن و بعد توی پیچ راهرو ناپدید شدن. جونگده بعد از شنیدن صدای بسته شدن در، دنبالشون رفت و گوشش رو به در اتاقی چسبوند که از توش صدای موسیقی میومد. با شنیدن اون صدا، قلبش یه لحظه ایستاد.
صدای آرامش بخش و قشنگ پیانو، آهنگی که تا اون موقع نشنیده بودش، و بعد دوتا صدا که با یه هارمونی فوق العاده توی اتاق پیچیده بودن. یکی صدای عمیق و اون یکی صدای نازک و آرامش بخش داشت. صدای هردو زیبا بود اما کنار همدیگه، دقیقا میشد بهش گفت " صدای بهشتی "
جونگده اونقدری اونجا ایستاد و به آهنگ گوش داد که آهنگ تموم شد و بعد چانیول شروع کرد به صحبت کردن درباره ی تغییراتی که باید روی آهنگ و متنش انجام بدن، و بعد دوباره شروع کردن به خوندن.
جونگده چرخید تا قبل از اینکه مچش رو بگیرن از اون جا بره ولی همزمان اشک هاش روی گونش چکیدن. حق با چانیول بود.
اون، طوری میتونست بکهیون رو خوب کنه که هیچکس از پسش بر نمی اومد. قلب جونگده با فهمیدن اینکه چانیول تونسته بعد از پنج سال قفل زندان صدای بکهیون رو باز کنه، پر از شادی شد. 
اگر اون میتونست بخونه، حتی اگر فقط برای چانیول بود، پس داشت درمان میشد. هم ذهنش، هم قلبش و هم بدنش داشتن خوب میشدن.
جونگده اشک هاش رو پاک کرد و در سالن تئاتر رو باز کرد تا بیرون بره. چرا خورشید اون روز اونقدر درخشان بود؟

****

بکهیون توی تخت چانیول یه گرمای دلنشینی رو احساس میکرد. اون جا شده بود مکان جدید مورد علاقش. داشت به سرما و خالی بودن اتاق خودش کم کم عادت میکرد. اون جا همه چیز خیلی استریل و اتو کشیده و مرتب بود؛ ولی اینکه توی اتاق چانیول باشه، درست مثل این بود که توی ذهن چانیول باشه و بکهیون این رو خیلی دوست داشت.
اونجا حس امنیت داشت. همه چیز گرم بود و بوی چانیول رو میداد. بالش ها، ملافه ها ، تیشرت های چانیول که براش خیلی بزرگ بودن، شامپو، خمیر دندون و حتی نخ دندون چانیول.
دلش نمیخواست هیچ وقت از اونجا بره و چانیول هم انگاری که از حضور دائمیش خسته نمیشد، پس تصمیم گرفت همونجا بمونه.
حس میکرد زندگیش تازه داره نرمال میشه، روندش آروم آروم بود اما پررنگ. به اندازه میخوابید، خوب غذا میخورد، دیگه استرس و اضطراب بیخود نداشت و وقتی با چانیول بود و توی بغلش جمع میشد، به هیچ چیز دیگه ای جز چانیول فکر نمیکرد. نه غذا خوردن، نه گریه کردن و نه زخم کردن دست و پاش.
از موقعی که با چانیول وارد رابطه شده بود، حتی یه بار هم هیچ جاش رو زخم نکرده بود. میدونست چانیول بهش این اجازه رو نمیده. از دستش عصبانی نمیشد چون چانیول همیشه درکش میکرد، اما بکهیون حتی نمیخواست اون نگاه چانیول رو موقعی که برای اولین بار زخم هاش رو دیده بود، دوباره ببینه.
اون یه عادت کوفتی بود که بکهیون به هر سختی داشت ترکش میکرد.
دست هاش رو روی تشک کشید تا چانیول رو پیدا کنه. دستش به پوست گرم چانیول برخورد کرد. نوک انگشت هاش رو آروم روی سینه لخت چانیول کشید که باعث شد چانیول توی خواب چیزی زمزمه کنه و تکون بخوره. هر شب با هم شام میخوردن و تا دیر وقت بیدار بودن. بعضی شب ها فقط همدیگه رو نوازش میکردن و بعضی شب ها هم از بدن همدیگه لذت میبردن. ولی هیولای درون بکهیون هنوز بیدار بود و بیشتر و بیشتر میخواست. یه عطش خاموش نشدنی، یه نیاز برای حس کردن چانیول داخل خودش.
بکهیون زیر ملافه ها رفت تا اون چیزی که میخواست رو پیدا کنه. عضو چانیول رو داخل دهنش برد و شروع کرد به مکیدنش. میتونست دویدن خون به اون سمت و سخت شدن و برخورد عضوش به زبونش رو حس کنه. چانیول با گیجی از خواب بیدار شد و با مک محکمی که بکهیون به عضوش زد، ناله کرد.
-"خدای من، بک! داری باهام چیکار میکنی؟"
بکهیون صدای خشدار و گرفته چانیول رو از زیر ملافه ها شنید و سرعتش رو بیشتر کرد. ملافه ها رو کنار زد تا برهنگی تنشون توی نور بیجون خورشید دم صبح، مشخص بشه. دستش رو جایگزین دهنش کرد و به آرومی شروع کرد به بالا و پایین کردنش روی عضو چانیول. بکهیون باورش نمیشد که داره این کار رو انجام میده. نمیتونست جلوی خودش رو بگیره. یه چیزی درونش بود که باعث میشد بیشتر و بیشتر چانیول رو بخواد. دلش میخواست با لب هاش، دست هاش، و تموم بدنش حسش کنه.عضوش رو از دهنش بیرون آورد و روی بدن چانیول خودش رو بالا کشید.
نفس عمیقی کشید و انگشت هاش رو روی بدن برهنه چانیول حرکت داد. انگشت های کشیدش کمر چانیول رو چنگ زدن و بوسه های ریزش رو از گردنش تا زیر گوشش ادامه داد.
چانیول حس میکرد که توی بهشته. هر لمس ساده ای از طرف بکهیون براش غیر قابل باور بود. انگار که دست های بکهیون از اتیش درست شده بودن و با هر لمسش، پوست چانیول میسوخت.
چانیول چرخید و روی بکهیون قرار گرفت. برای چند لحظه فقط به چشم هاش خیره شد. انگار میخواست خودش رو از توی چشم های بکهیون ببینه؛ چون دیدن هرچیزی از توی چشم های بکهیون، زیباییش رو چند برابر میکرد.
خودش رو بیشتر بهش فشار داد و زانوش رو بین پاهاش جا داد تا پاهاش رو بیشتر باز کنه.
ترقوه های بکهیون رو محکم مکید.
-" خیلی زیبایی بکهیون!"
تموم چیزی بود که زیر لب درحالی که دلش میخواست قسمت های بیشتری از پوست بکهیون رو لمس کنه، تونست بگه.
ذهن بکهیون کاملا گیج میزد، ولی فقط تا لحظه ای که گیجی جاش رو به هوس داد. توی چند سال گذشته هیچ وقت هیچکس باعث نشده بود که حسی به این خوبی داشته باشه. پاهاش رو باز کرد و اجازه داد تا چانیول دیکش رو به دیک خودش فشار بده. نمیدونست باید چیکار کنه یا کجا بره ولی میدونست که هرچیزی که چانیول بخواد رو در لحظه بهش میده. هر چیزی که از بکهیون میخواست، میدونست که راحت در اختیارش قرار میده.
چانیول لب های بکهیون رو گاز میگرفت، گردن و ترقوش رو میمکید و بوسه های ریزی روی صورت و گردنش میگذاشت. به هیچ چیزی جز پوست شیری رنگ بکهیون نمیتونست فکر کنه.
-" بکهیون،میتونم ادامه بدم؟"
درحالی که نفس نفس میزد، در گوش بکهیون زمزمه کرد و بکهیون هم با خجالت اجازه ای که میخواست رو بهش داد.
-" خدای من! "
چانیول حس میکرد که سرش داره گیج میره. قلبش خیلی تند میزد و دیکش هم راست شده بود. پوست بکهیون شیری رنگ بود و نیپل هاش درست مثل لب هاش صورتی بودن.
چانیول یکی از نیپل هاش رو بین دندونش گرفت و با شستش با اون یکی نیپل بکهیون بازی میکرد که باعث شد بکهیون پیچ و تابی به بدنش بده و کمرش رو خم کنه.
-"خیلی زیبایی!"
دوباره تکرارش کرد. اون تنها لغتی بود که برای توصیف بکهیون، به نظرش درست میرسید. یکی از دست هاش رو روی گونه بکهیون گذاشت و نوازشش کرد و دست دیگش رو توی موهاش فرو کرد.
بکهیون تا قبل از چانیول هیچوقت توی زندگیش انقدر احساس " مورد توجه قرار گرفتن " یا امنیت نکرده بود.
همونطور که چانیول گردنش رو میبوسید، حس کرد که عضوهاشون روی هم کشیده میشن. تموم موهای تنش سیخ شدن.
اون سخت شده بود...
واقعا به طرز فاکی ای سخت شده بود؛ جوری که حس میکرد یکم دیگه با لمس های چانیول ممکنه ارضا بشه.
فکرهای کثیفی درباره تموم کارهایی که میتونستن با چانیول انجام بدن، به ذهنش رسید.
چانیول لاله گوش بکهیون رو گاز گرفت و همزمان دیک های سخت شده هردوشون رو توی یه دستش نگه داشت.
-"بک، کنارت میمونم. بهت آسیب نمیزنم. مواظبت هستم. قول میدم!"
کنار گوش بکهیون آروم زمزمه کرد. انگار که میخواست بیشتر به خودش یادآوری کنه.
نفس عمیقی کشید و شروع کرد به پمپ کردن عضوهاشون. ترکیب داغی عضوهاشون که توی دست های بزرگ چانیول پمپ میشدن و پس زمینش، که هوای گرگ و میش دم صبح بود، همه باعث میشدن که بکهیون بدون اینکه کنترلی روش داشته باشه، بخواد چانیول رو داخل خودش حس کنه.
به کمرش قوس میداد تا بتونه دست های چانیول رو بیشتر حس کنه.
چانیول گم شده بود.
توی مستی و خوشی ای که بکهیون عاملش بود، گم شده بود.
توی تموم نفس نفس زدن هاش و پیچ و تاب هایی که به بدنش میداد.
حس کرد که نفس نفس زدن های بکهیون تندتر و بریده تر شده. عضو خودش رو ول کرد و فقط روی عضو تحریک شده پسر کوچیکتر تمرکز کرد. دستش رو همزمان با ضربان قلب تند شده ای که عاملش بکهیون بود، حرکت میداد و عضو بکهیون رو پمپ میکرد.
چانیول انگشت های باریک و کشیده ای رو دور عضو خودش حس کرد. بکهیون هم در مقابل سعی داشت تا اون رو زودتر به اوج برسونه.
با وجود عضو سختش و انگشت های کشیده بکهیون دور عضوش، تنها ناله کردن اسم بکهیون با صدای بلند اونم توی اون هوای گرگ و میش، باعث شد که به اوج برسه و کامش روی کل دست های بکهیون و شکمش بریزه.
چانیول اروم گرفت. کنار بکهیون روی تشک دراز کشید و همونطور که اروم میبوسیدش، عضوش رو پمپ میکرد.
بکهیون توی دست چانیول ضربه زد و با نفس عمیقی که گرفت، توی دست هاش خالی شد.
چانیول توی یه دنیا از حس خوب غرق شده بود. تا حالا خیلی سکس و ارگاسم رو تجربه کرده بود ولی یه چیزی تو همشون کم بود و باعث ناامیدیش میشد. حالا میفهمید که چه چیزی رو تو همشون کم داشته.
دست هاش رو دور بکهیون پیچید و بکهیون رو توی بغل خودش کشید. بکهیون سرش رو بلند کرد و به چشم های چانیول خیره شد. رو به چانیول لبخندی زد و چانیول هم جوابش رو با لبخندی داد. دست هاش رو توی موهای نرم بکهیون فرو کرد و بکهیون هم دوباره سرش رو به سینه چانیول تکیه داد.
چند لحظه بعد بکهیون از بغل چانیول بیرون اومد، حولش رو برداشت و چانیول رو تنها روی ملافه های به هم ریخته ول کرد. زیر آب داغ ایستاد و به این فکر کرد که توی اون مدت کوتاه چانیول چقدر تغییرش داده. عشق چانیول آرامش بخش بود ولی به بکهیون جرئت میداد. باعث میشد که بکهیون به این فکر کنه که میتونه هرکاری رو انجام بده. اول با همراهی کردن چانیول و خوندن باهاش توی امتحانش شروع میکرد، بعد کار دیگه ای برای انجام دادن داشت. چیزی که تموم قدرتِ هردوشون رو برای مواجه شدن باهاش لازم داشت. نمیتونست به تنهایی از پسش بر بیاد. پنج سال تموم از مواجه شدن باهاش فرار میکرد ولی الان با پنج سال قبلش فرق داشت. الان قوی بود، سالم بود و مهم تر از همه، عشق چانیول رو داشت.
بعد از دوش گرفتن و برگشتنش به تخت، فکری به ذهنش رسید. باورش نمیشد که تا اون موقع بهش فکر نکرده بود. میدونست چطور میتونه احساساتش رو به چانیول بگه. چطوری هرچیزی که توی دلش بود رو بروز بده.
یه آهنگ مینوشت و برای چانیول میخوندش.
همیشه این استعداد رو داشت که اهنگ های اشخاص دیگه رو اجرا کنه ولی تا حالا هیچوقت تلاش نکرده بود که خودش چیزی بنویسه. ولی الان میدونست که انگیزش رو داره و انقدر احساسات درونش هست که به راحتی میتونه از پسش بر بیاد. باید اون احساساتش رو یه جوری به چانیول میگفت و اون تنها راهش بود.

Magic Of Your VoiceМесто, где живут истории. Откройте их для себя