چانیول تونست جونگده رو تنها گیر بیاره و به خاطر این خیلی خوشحال بود. نمیتونست دوباره با جونگین یا بقیشون روبه رو بشه. هنوز به اندازه کافی قوی نبود. دنبال جونگده توی راهروی ساختمون دانشگاه دوید و در کمال تعجب وقتی صداش کرد، جونگده منتظرش ایستاد.
****
"باید درباره ی خیلی چیزها صحبت کنیم."
همونطور که سمت کافه میرفتن، جونگده به آرومی گفت.
هردوشون قهوشون رو سفارش دادن و پشت یه میز کوچیک گوشه ی سالن نشستن.
-"قبل از اینکه بخوای چیزی بگی، بذار اول من شروع کنم."
جونگده سر تکون داد و چانیول ادامه داد:
-"من میدونم که بقیه درباره ی من چطوری فکر میکنن. دارم سعی میکنم تغییرش بدم. میخوام برگردم به کسی که قبلا بودم."
نفس عمیقی گرفت.
-"و دلیلش هم بکهیونه. میدونم ممکنه احمقانه به نظر برسه این که دارم به زبونش میارم، ولی از اون روز توی ساحل، همه چیز برای من فرق کرده."
سعی کرد که حداقل از چهره ی جونگده چیزی بفهمه اما هیچ چیزی از توی چهرش خونده نمیشد.
-"من بهش احتیاج دارم، اونم به من احتیاج داره. هرچیزی هم که بهم بگی نظر من رو درباره ی بکهیون عوض نمیکنه."
جونگده نمیتونست زیاد از بابت چانیول مطمئن باشه. چطور یه نفر میتونست جلوش بشینه، انقدر با صداقت و بدون هیچ ریا و دورویی و انقدر آروم درباره ی عشقش به یه آدم شکسته و آسیب دیده بگه؟ کسی که به توجه دائمی نیاز داشت، کسی که لبه تیغ ایستاده بود و فقط با یه تصمیم اشتباه میتونست همه چیزش رو به فنا بده. کسی که توی زندگیش همه چیز دیده بود و همه کاری رو انجام داده بود و میتونست همه ی اون ها رو دوباره هم انجام بده؟
چطور میتونست بگه که عاشق پسری شده که حتی شمار دفعاتی که بدنش رو به افراد غریبه داده بود از دستش در رفته؟
جونگده نفس عمیقی کشید و شروع کرد.
"من فقط دارم اینارو بهت میگم چون بکهیون نمیتونست و خودش ازم خواست که این کار رو انجام بدم. اون همیشه صدای زیبایی داشت. میتونست نت های زیر و بالا رو درست شبیه فرشته ها بخونه اما تموم چیزی که میخواست این بود که پیانو بزنه، قطعه های پاپ رو بخونه و یه بچه عادی باشه. ولی پدرش ستاره ی ملی اوپرا بود و آرزو داشت که پسرش هم مثل خودش بشه. اون بیشتر از هر چیز دیگه ای که توی عمرم دیدم، بکهیون رو تحت فشار میذاشت. خونشون شبیه یه زندان بود. هر روز تمرین های طولانی و خیلی سخت داشت. هیچوقت فرصت نکرد که درست بچگی کنه. صداش زیبا بود اما پدرش ازش توقع زیاد از حد داشت. وقتی که پونزده سالش بود، همه چیز شروع شد. هم صداش و هم ذهنش آسیب دیدن ولی آسیبی که به صداش وارد شد، تموم چیزی بود که پدرش بهش اهمیت میداد. پدرش هیچ وقت متوجه زخم ها یا افسردگیش یا لاغر شدنش نشد. بعد از دیدن تصادف پدرش درست جلوی چشم هاش، حرف زدنش متوقف شد. نمیدونم که حرف نزدنش دائمیه، علت جسمی یا ذهنی داره، از عمد این کارو میکنه یا واقعا نمیتونه حرف بزنه. ولی وقتی دست از حرف زدن کشید شروع کرد به الکل خوردن و مست کردن. مواد مصرف میکرد، و تموم وقتش رو به پارتی های مختلف میرفت. میذاشت همه از بدنش استفاده کنن. بیشتر وقت ها خودش انتخابشون میکرد اما بعضی وقت ها هم بدون اینکه خودش بخواد با غریبه ها میخوابید. "
جونگده قبل از ادامه دادنش نفس عمیقی کشید.
"حس میکنم که خیلی نسبت بهش بی مسئولیت بودم. همیشه برای کمک بهش میرفتم، برش میگردوندم خونه، از تموم موقعیت های خطرناک نجاتش میدادم. نگران بودم که نکنه یه جورایی دارم تشویقش میکنم و بهش یه حس امنیت میدم که همیشه یه نفر هست. بعد یه مدت حالش بهتر شد و توی دانشگاه هنرهای نمایشی شروع کرد به درس خوندن ولی من میخواستم بیام اینجا. دانشگاه موسیقی و هنوز اماده نبودم که تنهاش بذارم. نمیدونم دقیقا چه اتفاق های بدی افتاد وقتی ازش دور بودم. وقتی توی دانشگاه یه ترمش رو داشت می افتاد، با پروفسورش خوابید. مطمئن نیستم که بکهیون میخواسته ازش اخاذی کنه یا فقط طبق عادتش با یه نفر خوابیده بود. اون یارو پیر بود و زن و بچه داشت. ادعا کرد که بکهیون میخواسته با این کار ازش باج بگیره. استادش کاملا علیه بکهیون حرف زد و بعدش بکهیون رو از دانشگاه اخراج کردن. بکهیون واقعا به آخر خط رسیده بود. اون سعی کرد که خودش رو بکشه. من... من موقعی که توی وان حموم داشت خونریزی می کرد پیداش کردم."
با فکر کردن به اون خاطره ی دردناک، چشم های جونگده پر از اشک شدن. جونگده با دست های لرزونش قهوش رو بلند کرد تا یه قلپ ازش بخوره و بغضش رو قورت بده.
"فکر کردم که اون آخرین تلاشش برای این کار بود اما این طور نشد. چند ماه بعد توی یه پارتی به حدی مست بود که فقط خدا میدونست، بهم پیام داد ولی این دفعه جوابش رو ندادم. با یه نفر به تازگی آشنا شده بودم و برای شام با هم بیرون رفته بودیم و واقعا ازش خوشم میومد."
صدای جونگده شروع به لرزیدن کرد و دست هاش انقدری میلرزید که مجبور شد قهوش رو روی میز بذاره.
"اون کسی که باهاش قرار گذاشته بودم ازم خواسته بود که باهاش به آپارتمانش برگردم، با وجود اینکه پیام بکهیون رو دیدم ولی جوابش رو ندادم چون واقعا از اون شخص خوشم میومد و فقط برای یه بار، فقط یه بار توی زندگیم دلم میخواست باهاش بمونم و سراغ نجات دادن بکهیون نرم."
اشکی روی گونه جونگده چکید و لب زیریش شروع کرد به لرزیدن. نفس عمیق دیگه ای کشید و بعد از چند لحظه ادامه داد:
"دنبالش نرفتم و بکهیون خودش سعی کرده بود تنهایی برگرده. ب...بهش حمله شد. ن...نمیخوام بهت بگم که باهاش چیکار کردن چ... چانیول! کار وحشتناکی بود. واقعا بهش آ...آسیب زدن. نگهبان های خوابگاهش درحالی پیداش کردن که یه گوشه افتاده بود و داشت خون ریزی میکرد. نمیتونست به کسی بگه که چه بلایی سرش اومده اما زخم هاش خیلی واضح نشون میدادن که چه بلایی سرش اومده. دو روز بعدش توی بیمارستان بستری شد. یک سال تموم توی بیمارستان بستری بود و الان فقط سه ماهه که مرخص شده. نمیدونم حالش کاملا خوب شده، حالش اصلا خوب میشه، یا اینکه دوباره اون حالت هاش دارن برمیگردن. من هیچی نمیدونم!"
چانیول عمیق توی فکرهاش فرو رفته بود.
جونگده یه قلپ از قهوش خورد و منتظر موند که چانیول بذاره و بره.
به جاش با چشم های بزرگ و قهوه ای رنگی پر از اشک و دلسوزی مواجه شد.
-"متاسفم جونگده. من متاسفم که بکهیون مجبور شده با همه ی این ها روبه رو بشه. و متاسفم که تو هم درگیر این ماجرا شدی. اون خیلی خوش شانسه که تو رو داره."
چانیول دستش رو جلو برد و دست جونگده رو محکم فشار داد.
-"تو نمیتونی خودت رو مقصر بدونی."
ولی جونگده خودش رو مقصر میدونست.
"الان فهمیدی که چرا باید ازش محافظت کنم؟ چانیول، یکی باید حواسش باشه که اون غذاش رو بخوره و بیش از حد نخوابه. مشروب نخوره و یه دفعه توی یه اتاق با یه غریبه پیدا نشه. به خونه برسه و هر شب سالم توی تختش بخوابه. این که دوباره روی بدنش تیغ نکشه."
چانیول سر تکون داد. اون میفهمید. اون مسئولیتی که روی دوش جونگده بود و اینکه انقدر شدید از بکهیون محافظت میکرد رو کاملا درک میکرد.
-"متاسفم که اینو بهت میگم جونگده ولی اون هنوز روی بدنش تیغ میکشه. من دست هاش رو دیدم. بیشتر جاهاش زخمه. بعضی هاشون کم رنگ شدن و بعضی هاشون انگار که زخم های تازه ان."
"اون بهت نشون داده؟"
جونگده شوکه شده بود اما چانیول لبخند غمگینی زد.
-"بهت که گفتم. اون به من احتیاج داره جونگده. من اینجا نیستم که جای تو رو بگیرم. من مواظبش هستم و خواهم بود و در مقابل من هم بهش احتیاج دارم."
سکوتی سرشار از درک متقابل بین دو تا پسری که روبه روی هم توی کافه نشسته بودن شکل گرفت.
جونگده میتونست پارک چانیول واقعی و روح شکستش و چشم هاش رو که پر از مهربونی بودن رو ببینه که میتونست تموم احساساتی که بکهیون توی قلبش پنهان کرده بود رو درک کنه.
و اون هم خسته بود. خسته از نگرانی ها و چک کردن ها و اهمیت دادن های دائمی. خیلی بد میشد اگر یه نفر توی به دوش کشیدن بار مسئولیت های بکهیون زیبا و شکسته کمکش میکرد؟
"اگر بهش آسیب بزنی میکشیش چانیول. چانیول اون نمیتونه یه شکست دیگه رو تحمل کنه."
جونگده میخواست بهش اعتماد کنه اما مطمئن نبود. ولی باید امتحانش میکرد. باید به چانیول یه شانس میداد.
-"انقدری بهش احتیاج دارم که نخوام بهش آسیب بزنم. به تو و به همه اینو ثابت میکنم. دیگه این مزخرفات کافیه، تظاهر به کسی که نیستم همش هم به خاطر این وجود مزخرف و پوچی هست که دارم. میخوام برگردم به کسی که بودم و نیاز دارم که بکهیون کمکم کنه."
و جونگده تصمیم گرفت که اون شانس رو به چانیول بده.
YOU ARE READING
Magic Of Your Voice
Romanceپارک چانیـول دانشجـوی ممتازِ دانشکـده هنـر، یـه پلیبـویِ هاتـه که بـه داشتـن رابطٍه های یه شبـه با دخترا معروفـه و عشق بـراش یه چیـز بی معنیـه... اما وقتی برای پایان نامـش دنبال ووکالیستی میگرده که بتونه قطعهی نوشته شـدش رو بخونـه...! به خودش میا...