جونگین روی نیمکت خزید و تا جایی که اجازه داشت خودش رو به لوهان چسبوند. لوهان بهش اجازه داده بود که کنارش بشینه ولی حق نداشت که جلوی همه بهش دست بزنه یا لمسش کنه.
جونگین فقط بخاطر اینکه به لوهان نزدیک تر بشه تموم شرط هاش رو بدون چون و چرا قبول کرده بود و الان هم به خاطر اینکه تونسته بود خودش رو توی جمع سه نفره ی اون ها جا بده، عین احمق ها داشت لبخند میزد.
جونگده با اون صدای بلند و کرکنندش به تنهایی داشت درباره ی موضوعی حرف میزد که جونگین هیچ علاقه ای به شنیدنش نداشت. با بی حوصلگی در ظرف میوش رو باز کرد و از سالاد میوه ای که داشت، به لوهان تعارف کرد و وقتی لوهان یه تکه آناناس برداشت، داشت از خوشحالی بال در می اورد.
هردوشون خیلی واضح میتونستن نگاه بقیه دانشجوهایی که توی محوطه بودن رو روی خودشون حس کنن. بعضی ها داشتن غذا میخوردن، بعضی ها داشتن با همدیگه صحبت میکردن و بعضی ها هم مشغول تمیز کردن جعبه های موسیقیشون بودن. ولی توی اون محوطه شلوغ، کسی متوجه اون قسمت چمن کاری شده ی زیر درخت نبود که برعکس همیشه خالی بود.
دست های باندپیچی شده ی جونگین و اون کبودی پای چشم چانیول به یه موضوع داغ بین دانشجوها تبدیل شده بود و اینکه جونگین انگار که همه چیز به تخمش بود، بیخیال روی نیمکت کنار بقیه بچه ها نشسته بود چیزی نبود که از دید بقیه پنهون بمونه.
بکهیون یه ساندویچ برداشت و بازش کرد. پنیر توی ساندویچ رو بیرون اورد و کنارش گذاشت. دو تا گاز از ساندویچش خورد و بعدش هم یه لیوان آب پشتش خورد. جونگده با چشم و ابروش بهش اشاره کرد ولی بکهیون اخمی کرد و دوباره به ساندویچش گاز زد. جونگده حق داشت که نگران باشه. زیاد خوابیدن و غذا نخوردن نشونه های خوبی نبودن. سعی کرد همونطور که ساندویچش رو میخورد به جونگده لبخند بزنه. جونگده با دیدن چهره ی اروم دوستش خودش هم اروم شد.
بکهیون اولین کسی بود که متوجه حضورش توی محوطه شد. اون راه رفتن با غرور همیشگیش جاش رو به بی حوصله راه رفتن داده بود و موهای به هم ریختش و عینکش تقریبا باعث میشد که به چشم هیچکس نیاد.
ولی بکهیون دیدش.
بکهیون دید که سمت قسمت چمن کاری شده ی زیر درخت رفت و به تنهایی اون جا نشست. توی یه دستش باکس غذاش بود و توی اون یکی باکس میوش و گیتارش هم پشتش آویزون بود. با کرختی تموم روی چمن ها نشست و گیتارش رو از روی شونش برداشت.
بکهیون دید که گیتارش رو کنارش گذاشته و به تنهایی داره غذاش رو میخوره.
بکهیون دید که یه جوری رفتار میکنه که انگار همه چیز رو تحت کنترل داره.
" داره سعی میکنه که کمتر تنها به نظر برسه."
بکهیون میدونست که داره چیکار میکنه، خودش هم قبلا این کار رو انجام داده بود.
اون شایعه ها و زمزمه هایی که پشت سر چانیول میگفتن رو داشت میشنید. حتی دوست های خودش هم داشتن دربارش حرف میزدن.
" اون واقعا چانیوله؟ "
" چرا اینطوری شده؟ "
" نمیدونستم عینکیه. "
="نباید بریم پیشش؟"
سهون خم شد و در گوش جونگین آروم گفت.
×"نه!"
جونگین با جدیت گفت.
×"بعد از اون کاری که کرد، حقشه که تنها باشه. میتونه همونجا بشینه و همه هم بهش بخندن."
جونگین ناخوداگاه دستش رو دور شونه لوهان حلقه کرد ولی بعد از اینکه فهمید چیکار کرده، سریع دستش رو برداشت.
="اصلا عذرخواهی کرده؟"
جونگده خم شد تا از پشت سر سهون چانیول رو بهتر ببینه. چانیول اصلا شبیه خود قبلیش نبود.
×"اره، عذرخواهی کرده. صبح یکشنبه اتفاقی توی کافه بهش برخورد کردم ولی واقعا بهش شانسی برای برگشت ندادم. هنوز هم از دستش عصبانیم."
جونگین اهی کشید.
×"به هرحال، اون باید از لوهان عذرخواهی کنه نه من!"
بکهیون متوجه نگاه زیرزیرکی لوهان به جونگین و لبخند محوی که بعد از شنیدن حرفاش روی لباش نشسته بود، شد. جونگین ذره ذره داشت خودش رو توی دل لوهان جا می کرد و بکهیون بخاطرشون واقعا خوشحال بود.
چانیول حس میکرد زمان به ده سال قبل برگشته. اون تنها بود. غذاش رو روی زمین گذاشت و گیتارش رو هم کنارش قرار داد. حس راحتی دلنشینی داشت وقتی که گیتارش کنارش بود.
دوست قدیمیش! در واقع تنها دوست قدیمیش وقتی که جوون تر بود و همراه همیشگیش، بازم برگشته بود. ساندویچش رو خیلی سریع خورد و ظرف میوش رو باز کرد. هیچوقت دلش نمیخواست به زمانی برگرده که توی اتاق موسیقی به تنهایی غذا میخورد و این حقیقت رو نادیده میگرفت که چقدر تنهاست.
یه تکه هندونه از توی ظرفش برداشت و خورد. میخواست یه توت فرنگی برداره بخوره که یه دفعه دستی با سرعت توت فرنگی رو ازش گرفت. سرش رو بلند کرد و دید که بکهیون روش خم شده، توت فرنگی رو توی دهنش گذاشت و لبخند گنده ای هم به چانیول زد.
گیتار رو از کنار چانیول به آرومی کنار زد و خودش کنارش نشست. گوشیش رو بیرون آورد و برای چانیول چیزی تایپ کرد. چانیول به محض دیدن پیام حس کرد که یه چیزی توی دلش فرو ریخت. یه چیزی که باعث شد اون پسری که قبلا بوده رو دوست داشته باشه. یه چیزی که باعث میشد دوباره به خود واقعیش برگرده.
+" دوست دارم صدای اهنگ زدنت رو بشنوم. "
-"منم دوست دارم!"
چانیول به ارومی گفت و بکهیون یه توت فرنگی دیگه برداشت.
-"خیلی هم دوست دارم!"
-"باهام بیا. لطفا؟"
چانیول با چشم های پر از خواهشش به بکهیون نگاه کرد و گفت.
بکهیون نمیتونست در برابر اون نگاهش مقاومت کنه. نمیدونست که میخوان کجا برن ولی چانیول رو هرجا هم که میخواست بره دنبال می کرد. همونطور که چشم هاش روی چانیول بود، از جاش بلند شد و وسایلش رو برداشت. دید که چانیول داره سمت دوستاش میره. کنجکاو بود که بدونه چه اتفاقی قراره بیفته.
×"نمیخوام چیزی بشنوم."
به محض اینکه چانیول نزدیکشون شد جونگین با دلخوری گفت. چانیول فقط نادیدش گرفت و سمت پسر بغل دست جونگین چرخید.
-"لوهان، من واقعا بخاطر کاری که کردم متاسفم. امیدوارم که بتونی منو ببخشی!"
رو به لوهان تعظیمی کرد و قبل از اینکه کسی بتونه چیزی بگه ازشون دور شد. چانیول تندتند قدم برمیداشت اما بکهیون هم دنبالش میرفت.
با حس قرار گرفتن دست های لاغری توی دستاش ایستاد. بکهیون بود که داشت بهش لبخند میزد. لبخندش به چانیول این حس رو میداد که کار درستی کرده. برای اولین بار بعد از یه مدت طولانی توی زندگیش این حس رو داشت که واقعا لیاقت چیز خوبی رو داره، نه اون نگاه هایی که به خاطر معروف بودن یا تیپ و قیافش بود یا حتی اون تمجید و ستایش ها برای استعدادش. لیاقت چیزی مثل خوشحال کردن کسی که دوستش داری.
قلب بکهیون بعد از اینکه متوجه شد چانیول داره سمت اتاق تمرین توی زیرزمین تئاتر میبردش، شروع کرد به تندتند کوبیدن.
-"هیچکس این جا نمیاد."
لبخندی به بکهیون زد.
-"من دوست دارم بیام اینجا و گیتار بزنم، بدون اینکه کسی متوجه بشه."
بکهیون هم عاشق اونجا بود. اونجا هم برای بکهیون جایی بود که میومد تا دیده نشه یا کسی صداش رو نشنوه. توی گوشیش چیزی تایپ کرد و استین چانیول رو گرفت تا نشونش بده.
+" منم اینجا رو خیلی دوست دارم. خیلی وقت ها میام اینجا. "
-"تا حالا اینجا ندیده بودمت."
چانیول به آرومی گفت و با بکهیون توی راهرو قدم گذاشت تا به اتاق تمرین اخر راهرو برسن. در رو باز کرد و مستقیم سمت پیانو رفت و بکهیون هم کنارش روی صندلی پیانو نشست. چانیول انگشت هاش رو روی کلیدهای پیانو به رقص درآورد و شروع کرد به زدن سونات «مونلایت» موتزارت. : )
بکهیون چشم هاش رو بست و اجازه داد که موسیقی توی وجودش جاری بشه. ذهنش سمت اون شبشون زیر نور ماه، وقتی که کنار هم روی چمن ها نشسته بودن رفت. زمانی که چانیول واقعی رو برای اولین بار دیده بود. میتونست تا ابد به صدای اهنگی که چانیول براش میزد گوش بده اما صدای موسیقی یه دفعه قطع شد. بکهیون چشم هاش رو باز کرد و دید که چانیول بهش خیره شده.
بکهیون هم قطعه مورد علاقه خودش رو داشت پس دستاش رو روی کلیدهای پیانو گذاشت و بهشون اجازه داد که به ارومی « د مجیک فلوت» موتزارت رو بزنن. بارها و بارها زده بودش و الان مثل یه دوست قدیمی باهاش اشنا بود. چشم هاش رو بسته بود، انقدر خوب اون اهنگ رو میشناخت که حتی نیاز نبود به کلیدهای پیانو نگاه کنه. اون صدای ملودیک پیانو توی تاریکی اتاق تمرین پیچیده بود.
دست از زدن اهنگ برداشت و به چانیول نگاه کرد که هنوز بهش خیره بود. تقریبا به هم چسبیده بودن و گرمای بدن هاشون حتی از روی لباس حس میشد.
چانیول تموم اون مدت که به بکهیون خیره شده بود حس میکرد که داره یخ میزنه.
+" منم اینجا رو خیلی دوست دارم. خیلی وقت ها میام اینجا. "
اون صدا!
نمیتونست صدای بکهیون باشه. میتونست؟
میخواست از بکهیون بپرسه ولی حس احمق بودن بهش دست داده بود. چطور از کسی که نمیتونست چیزی به زبون بیاره میشد پرسید که اون صدایی که از ذهنش خارج نمیشه متعلق به اون هست یا نه؟
از پشت پیانو بلند شد و گیتارش رو برداشت. روی یه صندلی دیگه نشست و گیتار رو به آرومی روی پاش گذاشت. انگشت های کشیدش رو روی کوردها کشید و اهنگ مورد علاقه ی خودش رو زد. از اون زمانی که یه بچه عجیب غریب و تنها بود، حس میکرد که رادیوهد اول درون روح چانیول رو دیده و بعد اون اهنگ رو نوشته. و حالا اینجا، توی اتاق تمرین، با اون پسر ساکت و زیبا اون اهنگ براش معنی جدیدی پیدا کرده بود.
ВЫ ЧИТАЕТЕ
Magic Of Your Voice
Любовные романыپارک چانیـول دانشجـوی ممتازِ دانشکـده هنـر، یـه پلیبـویِ هاتـه که بـه داشتـن رابطٍه های یه شبـه با دخترا معروفـه و عشق بـراش یه چیـز بی معنیـه... اما وقتی برای پایان نامـش دنبال ووکالیستی میگرده که بتونه قطعهی نوشته شـدش رو بخونـه...! به خودش میا...