Part 2

881 243 5
                                    


"بخون!"
پدرش فریاد کشید.
+"نمیتونم!"
پسر نوجوون گریه کرد.
+"تو گفتی من خوب نیستم. تو خودت گفتی که من نمیتونم بخونم."
صورتش رو پشت آستین های لباسش مخفی کرده بود و گریه میکرد و بدنش میلرزید.
" باید بیشتر تلاش کنی."
پدرش باز فریاد کشید و گفت:
" اگر نصف وقتی که روی خوندن اون آهنگ های پاپ میذاشتی رو روی تمرین کردن گام های موسیقیت میذاشتی حداقل به اندازه نصف چیزی که من میخونم رو میتونستی بخونی."
پدر بکهیون ستاره اوپرای سئول بود. صدای بکهیون هنوز داشت پیشرفت میکرد ولی هیچوقت قرار نبود از اون صدای زیر مردونه بهتر بشه و حتی به اون اندازه که اوپرا می‌طلبید هم قوی نبود.
همیشه میدید که پدرش توی اتاق تمرین نگاهش میکنه. باباش یه کمالگرا بود و دلش میخواست پسرش هم مثل خودش یه ستاره بشه و هیچ چیزی کمتر از این رو قبول نمیکرد.
ولی بکهیون دلش میخواست پیانو بزنه و همراهش اون قطعه های پاپ رو بخونه و خوشحال باشه.
و همینطور یه بچه عادی!
و بالأخره بعد از سه ساعت کار بی‌ثمر باباش تسلیم شد و گذاشت که بره.
انگار که از زندان آزاد شده، از اتاق تمرین بیرون زد.
*" دیر کردی!"
جونگده از پشت دوچرخش داد کشید.
*" امروز خیلی اذیتت کرد! دربارش بهم بگو."
بکهیون خودش رو روی نیمکت توی پارک انداخت و دست هاش رو بین موهاش لغزوند.
+" نمیدونم چی از جونم میخواد. من نمیتونم انجامش بدم جونگده، من نمیتونم مثل اون باشم و هیچوقت هم نمیشم."
انگار که از وضعیتی که داشت دیگه بریده باشه، یه دفعه زیر گریه زد و جونگده هم از روی دوچرخش پرید و سمتش دوید و بغلش کرد. یه بغل گرم و شیرین.
بکهیون اشک میریخت و میلرزید و استرسش از طریق اشک هاش تخلیه میشد.
تقریبا چهارده سالش بود ولی نسبت به سنش کوچیک تر میزد. به طور غم انگیزی لاغر بود و چهره خیلی لطیفی داشت.
انگشت های کشیدش برای پیانو زدن ساخته شده بودن و قلبش مهربون و پاک بود. وقتی اطراف بقیه بود فقط شوخی میکرد و به خاطر شوخی کردن و لاس زدن با دخترها معروف بود.
همه دوستش داشتن و به خاطر مادرش و نوازش هاش کاملاً لوس شده بود.
اون تصویر مردونه مادرش بود. مادرش خیلی با استعداد، بی نقص و خیلی معروف بود.
اون به دنیا اومده بود که یه ستاره باشه و بکهیون هم همینطور، از روزی که به دنیا اومده بود، هر جا که میرفت مردم به یادش میاوردن.
چهره و استعدادش در کنار طبیعت خونگرم و مهربونش هیچ وقت از یاد کسی نمیرفت.
هنوز چهارده سالش نشده بود ولی به عنوان یه پیانیست و خواننده، معروف بود ولی این کافی نبود. به هر حال برای پدرش، هیچ وقت هیچ چیزی کافی نبود.
+" میشه امشب بیام خونتون؟"
همونطور که خودش رو از بغل جونگده بیرون میکشید اروم گفت.
*" البته!"
جونگده یه دفعه از جاش بلند شد و دست بکهیون رو هم کشید تا بلند شه.
*" بیا امشب تو خونه ما مهمونی دوتایی بگیریم."
جونگده گفت و روی دوچرخش پرید و بکهیون رو هم روی فرمون دوچرخه، جلوی خودش نشوند.
توی خیابون دوچرخه سواری میکردن و نقشه برای پیتزا و بستنی و فیلم از توی ذهنشون میگذشت. هرکس که نگاهشون میکرد دو تا پسر نرمال که خوشحال بودن رو میدید ولی طوفان از قبل بلند شده بود و قرار بود مسیر زندگیه بکهیون رو به جایی ببره که حتی فکرش رو هم نمیکرد.


Magic Of Your VoiceWhere stories live. Discover now