Part 7

767 224 5
                                    


با نور خورشید که روش افتاده بود از خواب بلند شد. پاهاش بی حس بودن و سرش درد میکرد. تموم بدنش گرفته بود. نمیدونست برای چی مست کرده بود، هر موقع که با خماری از خواب بیدار میشد حس میکرد که داره میمیره. ولی خوبی الکل این بود که بی حسش میکرد و از یادش میبرد که واقعاً کی بود.
"من کیم؟"
"من این چانیول رو نمیخوام."
قسمت هایی از شب گذشته از جلوی چشم هاش گذشت، مردم بهش میخندیدن. جونگین بهش میخندید. بکهیون ردش کرده بود. هلش داده بود و از زیر لمس هاش شونه خالی کرده بود.
"بهم دست نزن، اذیتم میکنی! "
اون دردی که دیشب به خاطر شونه خالی کردن بکهیون از زیر لمس هاش توش به وجود اومده بود، حالا بیشتر از شب قبل شده بود.
دیگه مغزش درگیر تکیلا یا وودکا نبود و چانیول میتونست به عقب نگاه کنه و ببینه برای چی اون این کارو کرده.
اون طبق معمول عوضی بازی در آورده بود و بکهیون هم به روش آورده بود. کاری که تا اون موقع هیچکس انجام نداده بود.
و بعد دلیل خنده های مردم رو به یاد آورده بود. دلیل خنده های جونگین رو. چشم های قضاوت کننده بکهیون، چشم های سرزنش کنندش، چشم هایی که باعث میشدن چیزهایی رو حس کنه که هیچوقت دلش نمیخواست و بعد هم اون مثل احمق ها واکنش نشون داده بود.
باورش نمیشد که با لوهان اون کار رو کرده بود. احتمالاً بکهیون دیگه هیچوقت باهاش صحبت نمیکرد. جونگین هم همینطور!
اصلا برای چی اهمیت میداد؟
پارک چانیول همه چی به تخمش بود.
پارک چانیول اهمیت نمیداد که به کی آسیب میزنه.
اون جمله ها تا اون موقع اون قدر توی ذهنش بی معنی جلوه نکرده بودن.
از روی تخت پایین اومد و سریع سمت حمام رفت.
دست و صورتش رو شست و دندون هاش رو مسواک زد و صورتش رو شیو کرد.
توی آینه به خودش نگاه کرد و لکه های تیره ای دور چشمش و روی گونه و گوشه لبش دید. دستش رو سمتشون برد و لمسشون کرد ولی به خاطر دردش سریع دستش رو عقب کشید.
اون درد حقش بود، با خودش فکر کرد که بکهیون امروز چه حسی داره.
یعنی الان به خاطر خماری داره اذیت میشه؟ تنها توی تخت از خواب بیدار شده؟
"بهم دست نزن، اذیتم میکنی! "
"فقط من؟ "
"یا همه؟ "
چانیول تصمیم گرفت که لنزهاش رو نذاره. عینکش راه خیلی خوبی بود که اون کبودی بزرگ کنار چشمش رو بپوشونه.
تقریباً نصف بچه های دانشگاه توی اون مهمونی بودن و حرف ها سریع دور و بر پخش میشدن.
چانیول پیرهن مرتبی تنش کرد، گوشیش رو برداشت و بیرون رفت تا چیزی برای خوردن پیدا کنه.

****

جونگین درحالی از خواب بیدار شد که نصف بدنش روی کاناپه آویزون بود و دستش بی حس شده بود. سعی کرد بدون اینکه لوهان رو از خواب بیدار کنه دستش رو از زیر سرش بیرون بکشه.
اون لعنتی خیلی کیوت بود، توی خودش جمع شده بود و سینش آروم بالا و پایین میشد.
با بیرون کشیدن دستش از زیر سر لوهان، لوهان تکون آرومی خورد ولی بیدار نشد. جونگین بدون سر و صدا توی دستشویی خزید. دست و صورتش رو شست و دندون هاش رو مسواک زد و لباس هاش رو عوض کرد.
یه یادداشت نوشت و توی دیدرس لوهان گذاشتش و بیرون رفت تا دوتا قهوه بگیره.
سمت کافه روبه روی ساختمون دانشگاه پا تند کرد. دلش میخواست یه چیز خوب برای لوهان بگیره، نه چیزهای معمولی ای که توی کافه همیشه سفارش میدادن.
به محض ورودش به کافه با فرد قدبلندی برخورد کرد، سرش رو بلند کرد که ببینه کی هست و چانیول رو دید. لباس های خیلی معمولی ای پوشیده بود، موهاش شلخته و به هم ریخته بود و... و اون لعنتی عینک زده بود.
جونگین ایستاد و به چانیول نگاه کرد که اون هم در مقابل بهش خیره مونده بود.
_"جونگین، من متاسفم!"
جونگین بی توجه بهش، از کنارش رد شد و گفت:
×" تاسفت به درد خودت میخوره، نمیخوام باهات حرف بزنم."

Magic Of Your VoiceDonde viven las historias. Descúbrelo ahora