انگشت هاش رو روی صفحه کلید پیانو حرکت میداد. درست مثل پروانه هایی که دنبال چیزهای شیرین میرفتن. حس میکرد که آروم تر شده.
مغزش از تاریکیه سال های قبل رد شده بود و به یه زمان بهتر رسیده بود، زمانی که بکهیون، همون بکهیون قدیمی بود، زمانی که هنوز میدونست شادی چه شکلیه.
همونطور که نوت های پیانو آروم توی ذهنش پخش میشدن، حس کرد که قلبش سبک شده. انگشت های کشیدش رو با سرعت کمتری روی پیانو به حرکت درآورد و بعد شروع کرد به خوندن._________
چانیول به خاطر خورشید کم نور غروب چندباری پلک زد. چند تا کلاس رو پشت سر هم گذرونده بود و نور خورشید داشت کلافش میکرد.
_"شما برید، من بعدا خودم رو بهتون میرسونم."
سمت جونگین چرخید و براش دست تکون داد و جونگین هم در جوابش براش دست تکون داد.
×" کجا میری؟"
جونگین با کنجکاوی ازش پرسید. اون روتین همیشگیشون بود که شام رو با هم بخورن. باید سهون رو پیدا میکردن و سمت کافه میرفتن یا از خوابگاه بیرون میزدن تا جایی برای غذا خوردن پیدا کنن.
_"اممم...فقط میخوام از یه موضوعی سر در بیارم..."
چانیول نمیتونست یه بهونه درست و حسابی پیدا کنه، پس فقط زیر لب کاری که میخواست انجام بده رو گفت و سمت تئاتر رفت.
وقتی که به زیر زمین تئاتر رسید، لامپ کم نوری که اونجا بود رو روشن کرد و توی راهرو قدم برداشت.
هوای اونجا خنک تر از هوای بیرون بود. با رسیدن به آخر راهرو، قلبش برای یه لحظه متوقف شد. دوباره داشت میشنیدش، همون صدا!
مطمئن بود که داشت صداش میکرد. یه جوری غرقش شده بود که انگار تا اون لحظه هیچ آهنگی نشنیده بود.
روی نوک پاهاش راه رفت و گوشش رو به در چسبوند. دلش میخواست در بزنه، اون کسی که داشت میخوند رو صدا کنه و ازش درخواست کنه، ولی از یه طرف هم نمیخواست اون خوندن متوقف بشه.
روی زمین نشست و به در تکیه داد و همونطور که توی اون صدا غرق شده بود، ریلکس کرد.
میتونست حتی اون صدا رو ببینه. انگار که رنگ های آبی و طلایی و سفید اطرافش دارن میرقصن. و برای اولین بار توی یه مدت طولانی، چانیول یه چیزی..... حس میکرد؟
چیزی بیشتر از بذله گویی و خوشگذرونی، هوس و طمع، چیزی بیشتر از عطش و میل.
انگار که یه حسی توی قلبش سرازیر شده. یه چیزی شبیه غم و اندوه، از تراژدی های گذشته و شادی های آینده که هردوتاشون دور از دسترس بودن.
بالأخره اون آهنگ تموم شد و چانیول به خودش اومد. چند تا ضربه آروم به در زد و کسی که پشت در بود رو صدا کرد ولی هیچ جوابی نگرفت.
_"سلام؟"
قبل از حرف زدن با دقت فکر کرد که چه چیزی باید بگه. هرکسی که اون جا بود، به طور واضحی مشخص بود که نمیخواست براش مزاحمت ایجاد بشه. ولی چانیول هم نمیتونست بیخیال بشه. به تموم چیزهایی که به اون فرد ناشناخته داخل اتاق میخواست بگه فکر کرد.
"بذار بیام داخل. برای چی در اتاق قفله؟ "
"میشه با من توی امتحانی که دارم بخونی؟ "
" برای چی خودت رو مخفی میکنی؟ "
به جای تموم این ها، چیزی که از بین لب هاش خارج شد، یه جمله ساده و غمگین بود. و باعث شد که خودش هم سوپرایز بشه.
_"فقط میخواستم بدونی که صدات زیباست!"
چانیول گفت و بعد کولش رو برداشت و از اون جا رفت.
داخل اتاق بکهیون نمیتونست نفس بکشه. دوباره توی خودش جمع شد. حالت همیشگیش، که باعث میشد به طور عجیب و غریبی حس راحتی و آرامش کنه. انگار که هیچ چیزی بیشتر از برگشتن به سکوت آروم جنینی نمیخواد. گریه نکرد. نلرزید، حتی تکون هم نخورد. صدایی که از پشت در اومده بود، بیشتر شبیه زمزمه بود و یه جورایی میلرزید اما به گوشش آشنا میومد.
« فقط میخواستم بدونی که صدات زیباست!»
و بعد هم صدای قدم هایی که داشتن دور میشدن. دلش میخواست باورش کنه ولی اون بخشی ازش که خودش رو باور داشت، سال ها پیش مرده بود و بکهیون میدونست که نمیتونه برش گردونه.
"چیزی که مرده دیگه برنمیگرده. "
"اتفاقی که افتاده رو دیگه نمیشه کاریش کرد."
"هیچکس قرار نیست صدای من رو بشنوه."
ولی اون کلمه ها هنوز توی ذهنش میپیچیدن. آروم آروم مغزش رو حفر میکردن و خودشون رو اون جا دفن میکردن، جایی که باور به خود، مرده بود و وجود نداشت.
"یه نفر فکر میکنه که صدای من قشنگه."
"کاش میدونستم کی."
![](https://img.wattpad.com/cover/248235205-288-k653879.jpg)
KAMU SEDANG MEMBACA
Magic Of Your Voice
Romansaپارک چانیـول دانشجـوی ممتازِ دانشکـده هنـر، یـه پلیبـویِ هاتـه که بـه داشتـن رابطٍه های یه شبـه با دخترا معروفـه و عشق بـراش یه چیـز بی معنیـه... اما وقتی برای پایان نامـش دنبال ووکالیستی میگرده که بتونه قطعهی نوشته شـدش رو بخونـه...! به خودش میا...