بکهیون، جونگده و لوهان رو برای ناهار دید. تموم کلاس های صبحش حواسش سرجاش نبود و به پسر قد بلند با دست های بزرگش فکر میکرد و قلبش احساس سنگینی میکرد.
میدونست که الان توسط دوست هاش سرزنش میشه. نمیدونست چطور باید برای جونگده توضیح بده که چانیول اون کسی نیست که فکرش رو میکنه و درونش با بیرونش کاملا فرق داره. اون چانیول مهربون بود، اهمیت میداد و بامزه بود.
-"من نگرانم!"
تموم چیزی بود که جونگده گفت. طوری به بکهیون نگاه میکرد که بکهیون ازش متنفر بود. اون نگاهی که توش عشق، نگرانی و خستگی دیده میشد. بکهیون گوشیش رو بیرون اورد و نوشت:
" من به سرزنش شدن برای کارهای قبلیم نیازی ندارم. "
-"خب بعضی وقت ها تو نمیدونی چه چیزی برات بهتره."
جونگده همونطور که سرش رو تکون میداد گفت و گوشی رو به بکهیون برگردوند. لوهان تازه بهشون ملحق شده بود و با نگرانی به مکالمه ای که بینشون بود گوش میداد.
-"تو نمیتونی دوستش داشته باشی بکهیون. اون ارزشش رو نداره."
لوهان گفت و نگاه گذرایی به سه تا پسر قد بلند که کنار هم نشسته بودن انداخت. طبق معمول روی چمن ها لم داده بودن. یه گروه دختر کنارشون ایستاده بودن و بکهیون دید که چانیول چیزی بهشون گفت که باعث شد همشون بخندن. یکی از دخترهایی که پر رو تر بود، نزدیکشون رفت و شروع به حرف زدن باهاشون کرد. بکهیون دید که یه تکه کاغذ رو به چانیول داد و بعد با افتخار و غرور سمت بقیه دخترها رفت.
نگاهش رو ازشون گرفت. از اون چانیول فیک بدش میومد. همون که توی هوای گرم روی چمن های محوطه، کنار کافه مینشست و چانیول واقعی نبود. بکهیون میدونست که هیچ حقی نداره ولی اخم هاش رو توی هم کرد و گوشیش رو برداشت.
, *********چانیول زمان سختی رو موقع گذروندن روزش داشت. از اون بعد از ظهری که با بکهیون گذرونده بود، حس میکرد که دیوارش کم کم داره فرو میریزه. تا اون موقع، هیچ وقت به اون اندازه خوشحال نبود. یه همراه ساکت، که فقط باهاش میلک شیک میخورد و یه مکالمه یه نفره با پسر مو بلوند که به طرز مرموزی به خودش جذبش کرده بود. هر چقدر با بکهیون صحبت میکرد، اون بیشتر میخندید و درنتیجه خودش هم بیشتر میخندید. اون شب وقتی توی تختش دراز کشیده بود، به بکهیون فکر کرده بود و تموم مدت لبخند روی لب هاش بود و حالا هم که دوباره داشت به بکهیون فکر میکرد، میخواست لبخند بزنه.
×"چه خبرا؟"
جونگین ازش پرسید و چانیول به مود فیک خودش برگشت.
-"هیچی!"
لبخندی که میخواست روی لب هاش شکل بگیره رو از بین برد و ماسک همیشگیش رو زد. وقتی دختری که داشت میخندید بهش نزدیک شد، دلش میخواست بالا بیاره. میدونست که بکهیون احتمالا داره نگاهش میکنه. میتونست اون چشم های قضاوت کنندش رو از اون سمت محوطه روی خودش حس کنه.
چی کار میتونست انجام بده؟ اون دختر لعنتی ادرس یه پارتی رو روی یه تکه کاغذ برای چانیول نوشته بود و چانیول هم گفته بود که به اون پارتی میرن.
×"اون بامزه بود."
جونگین با خنده گفت. مهم نبود که چانیول با کسی توی رابطه بود با نه، همیشه کسایی بودن که براش صف کشیده باشن. حتی بعضی وقت ها خودش هم نمیفهمید چرا.
-"اره!"
چانیول شونه بالا انداخت و گفت. سهون و جونگین هر دو تا کنجکاوی نگاهش کردن.
=" اگر تو نمیخوایش من میخوامش!"
سهون با حالت مسخره ای رو به چانیول گفت ولی چانیول دوباره شونه بالا انداخت، انگار که به تخمش بود؛ و خب واقعا هم به تخمش بود.
×"خب پارتی رو که میریم؟"
جونگین پرسید. پارتی جمعه شب بود و اون ها هیچ کار خاصی نداشتن.
-"اره. برای چی نریم؟"
گوشی چانیول توی جیبش لرزید و با حس کردنش، گوشیش رو از جیبش بیرون اورد. قلبش با خوندن پیام لرزید ولی سعی کرد که دیوارهایی که ساخته بود رو به هر قیمتی شده نگه داره.
" ازت خواست باهاش بری بیرون؟ "
" اگر هم خواسته باشه، برای تو چه فرقی داره؟ "
این جوابی نبود که میخواست بده ولی به هر حال فرستادش. جواب بکهیون هم درست مثل یه چاقو توی قلبش فرو رفت.
" برای من هیچ فرقی نداره. "
هیچ جوابی نداشت که بخواد بهش بده. گوشیش رو قفل کرد و کنار گذاشت. انگار که حتی نمیخواست چشمش به پیام بکهیون بیفته.
×"به اون ها هم بگو که بیان پارتی."
جونگین همونطور که از اون فاصله لوهان رو دید میزد به چانیول گفت.
×"من تسلیم نمیشم. بالاخره یه روز اون رو زیر خودم میکشم!"
چانیول فکر نمیکرد که خواسته ها و فانتزی های جونگین ایده خوبی باشن، اما به هر حال باید چهرش رو جلوی اون ها حفظ میکرد.
-"باشه!"
گوشیش رو دوباره بیرون اورد و برای بکهیون ادرس رو فرستاد.
" جمعه شب پارتیه. شما هم باید بیاید! "
چانیول به سه تا پسر سال سومی که با هم صحبت میکردن نگاه کرد ولی جوابی نگرفت.
YOU ARE READING
Magic Of Your Voice
Romanceپارک چانیـول دانشجـوی ممتازِ دانشکـده هنـر، یـه پلیبـویِ هاتـه که بـه داشتـن رابطٍه های یه شبـه با دخترا معروفـه و عشق بـراش یه چیـز بی معنیـه... اما وقتی برای پایان نامـش دنبال ووکالیستی میگرده که بتونه قطعهی نوشته شـدش رو بخونـه...! به خودش میا...