[ سین شیائو ... ]
همه جا پر از تاریکیه ... نمیدونم کجام یا چه اتفاقی منتظرمه ، تنها چیزی که یادم میاد مرگمه ... من مردم توسط کسی که بین تمام آدم های ناشناخته ی دهه ی بیست سالگیم ، تنها آشنا برام محسوب میشد
مرگ درد نداشت ... ولی دیدن چشم های خیس از اشک اون فرد برام درد داشت ، چرا ؟ چرا نشد برای آخرین بار لبخندش رو ببینم ؟ لطفا یکی بهم کمک کنه تا از این تاریکی خارج بشم ... خواهش می کنم
*******************************
من سین شیائو از پنج سالگی به نقاشی علاقه پیدا کردم و تمام وقتم رو وقف یاد گرفتن نقاشی کردم ... خواب .. غذا .. حتی تحصیل تمام اینها رو کنار گذاشتم تا تبدیل به بهترین نقاش بشم .
از اهالی شهر کوچکی که زندگی می کردم راجب نقاشی که اهل همین شهر بود شنیدم
اون اهل همینجا بوده و الان ... برترین نقاشی هست که جهان به خودش دیدهاونموقع که راجبش شنیدم ۱۶ سالم بود پس اون دوساعت استراحتی که هم داشتم به یک ساعت کاهش دادم و بلاخره بعد از تلاش های شبانه روزی در سن ۲۲ سالگی شهر کوچکم رو ترک کردم .
تمام هدف پیدا کردن اون شخص بود ... در همین حال برای خرج های روزمرم شروع به نقاشی کشیدن کردم ، پول خوبی ازش بدست می اومد .
یک روز که مشغول کشیدن دریاچه ای زیبا بودم ، فردی رو دیدم که تمام اهدافی که در سر داشتم به خاطرش تغییر کرد .
هفت سال گذشت و من و اون در این هفت سال مثل دوتا برادر در کنارهم نقاشی کشیدیم و زندگیم رو از این رو به اون رو کردیم ... (شاید برای اون من بیشتر از یک برادر بودم. )
من در زندگیم با دو فرد مهم وقتی در حال کشیدن دریاچه بودم آشنا شدم ... نایون ، کسی که عاشقش شدم و مردم
با ورود نایون به زندگیم من برادرم رو به کل فراموش کردم ... اما آخرین شب از زندگیم فهمیدم اشتباهی که مرتکب شدم قابل بخشش نیست .
صبح زود با ژوچنگ کسی که برام مثل برادر بود ..دعوایی پر سر و صدا راه انداختم
حرف اون از دلتنگی و کم کردن ارتباطم با نایون بود و من ؟ فقط گمشو بودتا شب به حرف بی معنایی که گفته بودم فکر کردم در آخر تصمیم گرفتم سراغش برم و ازش معذرت بخوام ولی اون خودش اومد
اما انگار عصبانی بود خیییلی جوری که حرکاتش خارج از کنترلش بود .سعی کردم آرومش کنم ولی لیوان پر از آبی که بهش دادم و محکم روی میز زد و تیکه ی شکسته ی لیوان رو به طرفم پرت کرد.
تیکه ی شکسته با چشمم برخورد کرد ... درد و سوزش بدی تمام تنم رو پر کرد .. جلو رفتم تا باهاش حرف بزنم ولی هلم داد ، آب لیوان روی زمین ریخته بود و پس پاهام لیز خوردن و سرم به تیزی برخورد کرد ... بدنم جونی برای حرکت نداشت .
YOU ARE READING
قدرت زندگی (bjyx)✔️
Fanfictionپایان یافته ●سین شیائو نقاش ماهری که از خانوادش جدا میشه تا نقاشی را از فردی که همه در ارتباط باهاش حرف می زدن یاد بگیره ولی طی حادثه ای کشته میشه ******************************************** شیائو ژان نجیب زاده ای که برخلاف میلش مجبور میشه به درب...