part13

349 117 24
                                    

《 شش سال بعد 》

وانگ ییبو استرس داشت ... بعد از شش سال میتوانست ژان رو ببیند البته از نزدیک !
این شش سال ژان رو تماشا میکرد ... لبخندهاش ... کمک کردن هاش ... زندگی ارومی که در روستا داشت ! اما ییبو تحملش تمام شده بود ... حالا که مقامش بالا رفته بود

حالا که زمان کمی تا شروع پادشاهی اش مانده بود ... حق داشت به برگرداندن ژان فکز کند ... حق داشت به حرفی که راجب دزدیدن ژان زده بود عمل کند ...

لباس های سلطنتی رو با لباس های روستایی و ساده عوض کرد ... استرس داشت ... هم نمیدانست چه واکنشی بعد از دیدن ژان نشان بدهد که مرد به اینکه ییبو تماشا یش میکرد شک نکند ... هم از واکنشی که قرار بود ییبو نشان بدهد می ترسید ... دستانش رو بهم زد ...

+ آروم باش ییبو ، ذهن خوان که نیست راجب کارهات بداند که ... ارووووم باشششش

وانگ ییبو خبر نداشت انقدر موقع تماشای ژان حواس پرت میشد که متوجه لبخندهای ژان دقتی نگاهش می کرد نمیشد ... شیائو ژان در این شش سال ییبو رو دیده بود !

وانگ ییبو از اقامتگاهش خارج شد و بخاطر استرس زیاد سریع راه میرفت تا به اسبش برسد ... و صدای محافظ ها که ازش میخواستند کمی ارام باشد رو نمیشنید شاید هم نمی خواست بشنود ..

اصلا این آدم ها معنی انتظار کشیدن رو میفهمیدن که ازش میخواستند ارام تر راه برود ؟!

واقعا که !!

از طرفی شیائو ژان کمی حالش بد بود ... بین نرفتن و رفتن مانده بود ... مدام با خودش کلنجار میرفت که از یوان شیو بخواهد برگرداندش اما چند ثانیه بعد با یاداوری نگاه های ییبو در این شش سال روی خودش ... قلبش می گفت تصمیم مسخره نگیرد ...

+ اگر امروز ییبو امد نمیرم ... همینجا میمونم ... اگر نیاد میرم

کمی با خودش فکر کرد ... اصلا کجا قرار بود برود ؟! او مرده بود ... یکدفعه از قبر بیرون می امد و میگفت : سلااااام ؟ ، نه این خیلی .... خیلی ... مسخره بود !

باید همینجا میماند ... اما دلش تنگ شده بود ... برای خانواده اش .. برای ... برای ژوچنگ .. نگاهی به اطراف کلبه ی کوچک انداخت

+ راستی ... ژوچنگ چرا اصلا دیگه باهام حرف نزد ... چرا یهو غیب شد ؟

دلش تنگ خانواده اش بود و تنها امیدش وجود ژوچنگ بود که حالا که اجازه داده بود ذهنش درگیر دلتنگی شود ... ژوچنگ رو گم کرده بود ...

برای لحظه ای حس کرد قلبش شکسته ... چرا ژوچنگ ناپدید شده بود ... چرا رهایش کرده بود ... مگر نمیگفت دلش برای ژان تنگ شده ...یعنی دروغ گفته بود ؟!

ژان رو تنها گذاشته بود ...
با اینکه گفته بود بدون ژان میمیرد ؟!
ژان برادرش رو میخواست ..

قدرت زندگی (bjyx)✔️Hikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin