part14

335 112 13
                                    

ییبو به سنگ های کنار کلبه ضربه ی محکمی زد ... نمیدانست چه مدتی است منتظر ژان است اما واقعا زمان انتظارش طولانی شده بود ....

اخمی کرد .. مگر چه کاری انجام میداد .. کلبه رو میخواست با خودش حمل کند و بیاورد ؟!

صدایش رو کمی بالا برد

+ شیائو ژان همین الان کارت تموم میشه و میای وگرنه در کلبه رو میشکنم و میندازمت داخل گونی و می دزدمت

ژان با ترس از کلبه بیرون امد و به ییبو نگاهی کرد ..

+ امدم ... وای

برای لحظه ای مکث کرد و به کلبه نگاه کرد ..نه چیزی انجا جا گذاشته بود و نه دلش تنگ میشد ... یک موضوع دیگری بود ..

قولی که داخل کلبه به خودش داده بود
ژان عاشق ییبو شده بود اینجا یک مشکلی بود ... ییبویی که عاشق ژان بود نه شان ... ژانی که الان مرده بود !

به خودش قول داده بود حقیقت رو به ییبو بگوید اگر بهش خندید و حرفش رو باور نکرد از یوان شیو کمک بگیرد ... میترسید ... میترسید ییبو رهایش کند ... بی شک ناراحت میشد ... عصبانی میشد ... قلبش میشکست ... اما ژان از ترک شدن توسط ییبو می ترسید

حالا که کمی معنای عشق رو فهمیده بود کمی مزه اش رو چشیده بود و از طعمش لذت برده بود ...

اما نمی خواست به چشمان عاشق ییبو نگاه کند و بداند عشق مرد برای فرد دیگری است

در تمام طول راه ... افکارش درگیر حرفی بود که میخواست بزند اینکه چطور حرفش رو شروع کند ... چطور تمامش کند ... اصلا چطور کاری کند ییبو باورش کند

و همین باعث شده بود در واکنش به تمام حرف های ییبو فقط سرش رو تکان بدهد

وانگ ییبو اما انقدر گرم حرف زدن از کارهایش و افتخاراتش برای  رسیدن به حکومت می گفت که متوجه ژانی که ذهنش مشغول بود نشد

مدام از کارهای مهمش میگفت ... میخواست ژان بهش افتخار کند وگرنه دلیلی نداشت از کمک کردن به مورچه ها بگوید تا نجات دادن یک شهر از قحطی ...

با رسیدن به قصر با صرف کمترین زمان وارد قصر شدند و ییبو حالا کمی ارام تر صحبت میکرد د  تمام طول راه سرعت صحبت کردنش روی بالاترین سرعت بود ... میخواست تمام شش سال رو برای ژان تعریف کند

از اسب پایین امدند ... ییبو دهانش رو باز کرد که چیزی بگوید که ژان با دیدن یوان شیو ... دست ییبو رو گرفت و به دنبال زن راه افتاد

با رسیدن به یوان شیو دستان مرد متعجب رو رها کرد ... تعظیمی به زن کرد

+ من ..‌

یوان شیو قبل از اینکه ژان چیزی بگوید جمله ی ژان رو کامل کرد

* همینجا میمونم تا بهش اثبات کنی راست میگی

ژان لبخند لرزانی زد ... نفس عمیقی کشید و مردمک های لرزانش روی ییبو ثابت شد

نمی دانست از کجا شروع کند ... در اخر تصمیم گرفت از اول زندگی خودش بگوید
اسمش رو گفت ... اسم حقیقی ای که داشت

از خانواده اش ... از شهرش گفت ... علاقه ای که به نقاشی داشت ... ترک کردن خانواده اش .. دل بستنش به نایون ... شکستن دل تنها برادرش ... ژوچنگ ! لحظه ی مرگش ..‌ سیاه شدن کل دنیا برایش ... بیدار شدن دوباره اش
یوان شیو و ژان .....

مرگ ژان ... علت مرگش ... حس تنفر و انتقامی که به ییبو پیدا کرده بود

در نهایت با تمام شدن حرف هایش ساکت شد ... قلبش با سرعت در سینه اش میتپید
واکنش ییبو چه بود ؟

سکوت ... ییبو سکوت کرده بود ... نه فریادی زد نه خندید نه گریه کرد ... ساکت به نقطه ای نامشخص خیره شده بود

در اخر بدون گفتن چیزی از کنار ژان گذشت و ازش دور شد ... قلب ژان شکست ... البته حق هم با ییبو بود ... حق رو به ییبو میداد ... احتمالا حس بازی داده شدن بهش دست داده بود ... احتمالا ؟ بدون شک !

به یوان شیو نگاه کرد

+ من .... من میخوام برگردم

زن خونسرد به ژان نگاه کرد

- نمیشه

+ چرا

- تو مردی شان ... هم تو و هم ژان .. و فقط روحت در بدن ژان دوام میاورد ... نمیتواند برگردد البته اگر به تکه تکه شدن روحت علاقه داری میتونی برگردی

+تکه تکه بشم بهتر الان ... من ... من باید محو بشم کاملا

-بسیار خب بیا همین الان این کار رو بکنیم

یوان شیو کمی جلو امد که ژان با ترس خودش رو عقب کشید

+ چی نه اخه

یوان شیو نیشخندی زد

- تو نمیخوای محو بشی ژان وگرنه الان بجای عقب رفتن ..‌ جلو می امدی ‌.. باید صبر کنی

+باشه

ژان خواست راجب هویت واقعی یوان شیو ازش بپرسد که زن در چند ثانیه ناپدید شد

نویسنده: amane yuri nago

کانال: WindFlowerFiction

این فیک به همراه تمامی فیک ها در کانال گذاشته می شود

قدرت زندگی (bjyx)✔️Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang