part 3

459 130 19
                                    

با صدای آشنایی ازش فاصله گرفتم و به یوان شیو نگاه کردم ، از حالت سردی که داره میترسم ... اروم ولی با قدرت شروع به حرکت کرد .

با سرعت از هردو دور شدم و روی تخت دراز کشیدم خوابیدم ... حس میکنم این زن قابلیت کشتن با دست خالی رو هم داره ...

سرم رو کمی از زیر پتو بیرون آوردم که دیدم یوان شیو بدون توجه به کسی مستقیم به طرف اومد

+ خوبی ؟

- سلام .... بیا بیرون

+ میشه نیام

- چی

+ هیییییچی

با سرعت از زیر پتو بیرون اومد و درست نشستم ، یوان شیو کنارم روی تخت نشست

- من با این فامیلت کار دارم ، تو هم برگه هایی که روی میز میزارم رو بخون

از روی تخت بلند شد و از اتاق بیرون رفت ... رو به روی در ایستاد

- تو با من بیا

نمیدونم به خاطر ابهتش بود یا صدای سردش ولی پسر عموم دنبالش راه افتاد ...

بلند شدم و به طرف برگه های کوچک رفتم
انگار از دفتری جدا شدن ...
روی تخت نشستم و شروع به خوندن برگه ها کردم
________________________________
امروز برای اولین بار ییبو را دیدم .
پدرم میگه نباید شاهزاده را به اسم صدا بزنم ولی خب مگه ما دوست نیستیم ؟
پس دلیلی وجود نداره برای به اسم صدا نزدنش .
بزرگ تر ها هم فقط دوسط دارن دعوا بکنن . :-\

شیائو ژان .....8 ساله
_________________________________

ناخوداگاه لبخندی روی صورتم نقش بست
« شیائو ژان نگو از همون اول عاشقش بودی»
_________________________________
بعد از یک هفته ییبو یعنی شاهزاده وانگ را دیدم ، خیلی خوشحال شدم .
اما پدرم اجازه نداد به دیدنش برم
دستم را محکم گرفت و کشید و باز هم شروع به نصیحت کرد ، همون حرف های تکراری :'(

شیائو ژان ....9ساله
__________________________________

« عجب پدر رو مخی ... بزار بچه بره پیش کسی که منتظرش دیگه .. اه نگو الان من باید چنین کسی رو تحمل کنم »
__________________________________
امروز برادر جدیدی پیدا کردم
پدر و مادر میگن من نباید خدمتکارم را به چشم برادر ببینم ولی آخه جیلی هم سن منه تازه خیلی بازی های خوبی بلده  ، اون برای همیشه برادر من باقی میمونه :-)

قدرت زندگی (bjyx)✔️Donde viven las historias. Descúbrelo ahora