part15(پایان)

481 113 48
                                    

شیائو ژان به در نگاه کرد ... چندمین بار بود که نگاهش به در خشک میشد ... خودش هم نمیدانست

منتظر ییبو بود ولی انگار ... ییبو ... فقط عشق بچگی اش رو در خاطر داشت !

آهی کشید ...

حالا که نه ژوچنگ در کنارش بود و نه ییبو !
بهتر بود خودش هم از دنیایی که دلیلی برای زندگی در آن ندارد .. رها شود

باید از یوان شیو کمک می گرفت ...

بلند شد و از اقامتگاه خارج شد ... خبری نبود .. بازهم منتظر بود ... ییبو رو ببیند ... انتظار ....

با خودش زمزمه کرد

+از انتظار متنفرم ... همیشه ازم همه چیز رو گرفته و هیچوقت بهم برنگردانده بود

با دیدن یوان شیو در چند قدمی اش لبخندی زد ... این زن همیشه از کارهای ژان و تصمیماتش با خبر بود

+سلام ... میگم ... میشه

-نه

یوان شیو محکم پاسخ داد و سکوت کرد
ژان اخم کرد ... چرا نمیشد

-به نفعته صبر کنی !

ژان هوم ارامی گفت و سرش رو پایین انداخت ... تا چه میزان باید صبر میکرد ؟ یک هفته گذشته بود ... نه ،  دیگر  نمی توانست صبر کند ...

+میخوام برم

×کجا ؟

با شنیدن صدای عصبانی  ییبو با ترس به عقب برگشت ... وانگ ییبو با خشم به ژان نگاه میکرد ... منظورش رو از " میخوام برم " نفهمیده بود یا  شاید نمیخواست بفهمد !

×گفتم کجا ؟

ژان نگاهش رو از ییبو گرفت و به یوان شیو البته  جای خالی یوان شیو داد ...

نمیدانست باید چه بگوید یا چه کاری باید انجام دهد ...

+میرم به همانجایی که ازش امدم

-یوان شیو گفت مردی ... کجا میخوای بری

هرلحظه صدای ییبو از عصبانیت بیشتر بالا میرفت ... ژان متوجه نمیشد چرا عصبانی است ؟ احتمالا از اینکه بدن معشوقه اش رو تصاحب کرده ، خشمگین است

+ بابت اینکه تا الان بهت نگفته بودم ببخشید ...

-شیائو ژان !

+حالا که امدی ... ممنون که حرفم رو باور کردی ... من دیگه باید برم

-ژان ! کجا ؟

+برمیگردم به زمان خودم دیگه

-به جسدی که زیر خاکه ؟

+اره

-تو .... نه با تو نمیشه حرف زد

ییبو دست ژان رو گرفت و دنبال خودش کشاند ... با وارد شدنشان به اقامتگاه ژان ... دست ژان رو رها کرد

قدرت زندگی (bjyx)✔️Donde viven las historias. Descúbrelo ahora