شیائو ژان خنده ی ارومی کرد ... کمی فقط کمی با شنیدن حرف های ییبو ... جو سردی که قصد ساختنش بین خودش و ییبو داشت رو رها کرد ...
+ وانگ ییبو ، ولیهعد مغرور عزیز ... چیشده نگران حال منی شدی که همیشه رهاش میکردی
- نگران حال تو نشم نگران کی بشم ؟ هوم ؟
ژان کمی دستش رو تکان داد اما ییبو محکم تر دستش رو گرفت ... میترسید دست ژان رو رها کند و از دستش بدهد
- استراحت کن تا بیام !
وانگ ییبو بلند شد اما با گرفته شدن دستش .. ایستاد و به ژان نگاهی انداخت ..
- چیزی شده ؟
+ من میخوام باهات مبارزه کنم وانگ ییبو پس حق نداری بری بگی من حالم بده
- اوه جدا ؟ شما هم حق نداری وقتی هنوز حالت خوب نیست پاشی مسابقه بدی ... اگر حرفی بزنی مطمئن باش به همه میگم باختی
+ بیشعور
- شنیدم !
+ خوبه که شنیدی !
- هی جواب نده
ییبو با لبخند از اقامتگاهش خارج شد ... با دیدن ژوچنگ اخمی کرد ... از وجود ژوچنگ ان هم با چنین صورت نگرانی به شدت عصبانی شده بود ...
کمی جلو رفت .. ژوچنگ با دیدنش تعظیمی کرد ..
* سرورم .. اجازه میدید شیائو ژان رو ببینم ؟
- خیر
* اما سرورم ...
- چیه ؟
* باید باهاش صحبت کنم
- نه ... برو
* خواهش میکنم
- برو
ژوچنگ به ناچار تعظیمی کرد و از ییبو دور شد ... میخواست قبل از رفتنش با ژان خداحافظی کند ... نفس عمیقی کشید
* فعلا ژان !
ییبو با رفتن ژان اخمش کمرنگ شد ... نشانی که یوان شیو بهش داده بود رو بهش نگاه کرد ... نشان برای مادرش بود ... چطور یوان شیو بهش دسترسی داشت ... این ... باید از خود زن راجبش می پرسید
از قصرش خارج شد ... باید زن رو پیدا میکرد اما کجا ؟ .. نمیدانست باید کجا برود تا زن رو پیدا کند که با شنیدن صدایی آشنا .. خشکش زد
+ دنبال من میگشتی وانگ ییبو
ییبو به پشت سرش برگشت با دیدن یوان شیو ... کمی لبش رو گاز گرفت ... فقط گفته بود میخواهد این زن رو ببیند و بعد سریع خود زن پیدایش کرده بود ...
- میخواستم راجب
+ راجب نشان ازم بپرسی ؟ خودم بهت میگم وانگ ییبو البته بعد از اینکه شخص خیانتکار رو دستگیر کردی !
- خیانتکار ؟
+ پشت سرت رو نگاه کن
ییبو به پشت سرش نگاه کرد ... بازهم جیلی ! اما این دفعه همراه پدرش بود ... چطور قرار بود شخصی که الان با پدرش همراه هست رو به عنوان خیانتکار دستگیر کند ...
یوان شیو با دیدن مکث طولانی مدت ییبو .. ییبو رو کمی تکان داد
+ میری یا برم ؟
- کجا بری ؟
+ واقعا که
یوان شیو از ییبو فاصله گرفت .. به امپراطور نزدیک تر شد و بدون اینکه جیلی متوجه شود ... با امپراطور حرف زد ... و بعد به سمت جیلی رفت
+ سم رو بهم بده
جیلی نمی خواست ... نمی خواست دستش رو دراز کند و سم هارو به زن بدهد اما دستانش ازش فرمانبرداری نمی کردند ... میخواست دستش رو عقب بکشد اما نمی توانست ... سم رو به یوان شیو داد ... تمام صورتش ترس رو داد میزد ... ترسیده بود ... بیشتر از زنی که
رو به رویش بود ... چرا نتوانسته بود طبق حرف زن پیش نرودیوان شیو سم رو گرفت و به ییبو داد
+ این رو به پزشک بده تا بفهمه چه سمیه دیگه مثل درخت بالای سر فرد مسموم شده نایستد
- هوم باشه ... وایسا .... نشان
+ نشان .... دنبالم بیا
یوان شیو به طرف مقبره ی ملکه راه افتاد و ییبو انقدر سرگردان بود که متوجه نشود شخصی به جز خودش و پدرش از مکان
مقبره ی مادرش مطلع استبه مقبره که رسیدند ... یوان شیو نشان رو از ییبو گرفت
+ مادرت قبل از مرگش این نشان رو بهم داد و ازم خواست تا پسر احمقش رو به کسی که عاشقش هست برسانم ... فقط باید تا همین حد بدونی ... و ... بهتر بهش اجازه بدی بدون مسابقه دادن باهات به خواسته اش برسه
- اما ژان میخواد از اینجا بره
+ منن گفتم بزار به خواسته اش برسه ..
- در رابطه با ...
+ خدافظ
- رفت ؟ رفتی؟
ییبو به جای خالی یوان شیو نگاه کرد ... نگاهش به قبر مادرش برگشت
- باز خوبه مامان تو از قبل حواست بهم بود وگرنه من الان چیکار میکردم
به طرف اقامتگاهش برگشت ... با دیدن ژانی که روی تخت نشسته بود ... کمی صبر کرد .. برای یکبار هم که شده بود باید از لجبازی کردن خودداری می کرد ... برای یبکار !
+ شیائو ژان ... گفتی دوست داری از اینجا بری درسته ؟
- بله
+ بسیار خب ... کارهای لازم برای رفتنت رو اماده می کنم
- چی ؟!
+ گفتی ارامش میخواهی گفتی دوست داری اینجارو ترک کنی و منم الان گفتم برات همه چیز رو اماده میکنم که بری ...
- تو نه یعنی شما
+ حالت که بهتر شد بگو تا همه چیز رو برات درست کنم
- ممنون
+ هوم
شیائو ژان باورش نمیشد ... ییبو چقدر در زمانی کم تغییر کرده بود ..
نویسنده: amane yuri nago
کانال: WindFlowerFiction
این فیک به همراه تمامی فیک ها در کانال گذاشته می شود
ESTÁS LEYENDO
قدرت زندگی (bjyx)✔️
Fanficپایان یافته ●سین شیائو نقاش ماهری که از خانوادش جدا میشه تا نقاشی را از فردی که همه در ارتباط باهاش حرف می زدن یاد بگیره ولی طی حادثه ای کشته میشه ******************************************** شیائو ژان نجیب زاده ای که برخلاف میلش مجبور میشه به درب...