پارت اول

2.6K 254 39
                                    

اکثرن چیزای که تصور می‌کنیم یا چیزی که میخواییم اتفاق بی افته، نمی افته شاید حتی برعکس بشه؟!
در هر صورت باید قوی بود و بخاطر چیزی که میخواییم تلاش کنیم... خورشید همیشه پشت ابرا نمیمونه... بلاخره زندگی روی خوب خودشو به همه نشون میده... نباید نا امید شد ولی خب وویونگ خیلی وقت بود که امیدشو از دست داده بود.... هر شب زجر می‌کشید.... هر شب بالشش خیس بود... حسرت می‌خورد ولی در آخرش یه لبخندی به همه ماجرا میزد و خودشو خوب نشون میداد و موفق هم میشه. یه نقابی برای خودش ساخته بود و پشت اون نقاب شکستگی و ناراحتی هاش وجود داشت که کسی ازش خبر نداشت.....
°°~°°~°°~°°~°°~°°~°°~°°~°°~°°~°°~°°~°°
به بدنش کش و قوسی داد و سمت صندلی عقب برگشت و نیشگونی از بازوی سونگهوا گرفت و اخم کرد
وویونگ: چرا وسط درس هی قلقلک میدی از پشتتتت
سونگهوا آروم خندید و جای نیشگون وویونگو مالید...
سونگهوا: دوست دارم بتچ
وویونگ اخمی کرد و چیزی نگفت و برگشت سمت یوسانگی که داشت با موهاش بازی می‌کرد
وویونگ: پاشین بریم مغزم پوکید
همگی با هم بلند شدن و سمت کافه حرکت کردن تو راه یه پسره ریزه به سونگهوا خورد و کتاباش از دستش افتاد که صدای سونگهوا بلند شد
سونگهوا:مگه نمیبینی حالا خوبه که عینک داری
هونگ جونگ چیزی نگفت و سعی کرد کتاباشو جمع کنه یوسانگ خم شد و کمکش کرد هونگ جونگ بعد از یه تشکر کوتاه از اونا دور شد. سونگهوا چشاشو تو کاسه چرخوند و نگاهی به یوسانگ انداخت
سونگهوا: اون یه احمقه
یوسانگ: سونگهوا!
سونگهوا: باشه باشه... اون یه خنگِ احمقه
در حالی که یوسانگ با سونگهوا بحث می‌کرد که تمومش صدای دخترا که داشتن قربون صدقه یکی رو میرفتن بلند شد
وویونگ سرشو کمی برگردوند تا ببینه کی داره میاد و با دیدن سان اخم ریزی کرد.
سان بهشون رسیدن و لپ یوسانگو کشید
سونگهوا: کجا بودی زنگ اول ندیدمت
سان دستشو دور گردن سونگهوا انداخت و در گوشش یه چیزی گفت که صدای یوسانگ بلند شد
یوسانگ: ما اینجا کلمیمم مگهه؟؟
سان خندید و جوابی بهش نداد و نگاهی به وویونگ انداخت
سان: چرا امروز ساکتی جوجه؟
وویونگ حرفی نزد و فقط گفت گشنمه که باعث خنده اعضا شد همه باهم سمت کافه حرکت کرده بودن که وویونگ اعضا رو برانداز می‌کرد...
اول از همه پارک سونگهوا.... مهربون و گاهی بد اخلاق شوخ طبع و جذاب 50 درصد دخترا و حتی پسرای دانشگاه عاشقشن....
کانگ یوسانگ.... یک عدد وحشی.... ویژوال فوق العاده احتمال داره از جذابیتش سکته کنین.
جانگ وویونگ.... بستگی به مودش داره اخلاقش گاهی ساکت گاهی عصبی و گاهی مهربون و سکسی
و در آخر.... چویی سان..... بیخیال و ریلکس لاس زن حرفه ایی و جذاب... 50 درصد دیگه دخترا عاشق چویی سانن.... که البته سان تقریبا از 50 درصد 60 درصد دخترای دانشگاه امتحان کرده و در آینده میخواد بقیه رو هم امتحان کنه....
همین چهار نفر خفن ترین و جذاب ترین اکیپ دانشگاهو دارن.... اونا واقعا محبوبن بین همه البته نه بین استادا و مدیرا....
°°~°°~°°~°°~°°~°°~°°~°°~°°~°°~°°~°°~°
وویونگ دلقک بازی های یوسانگ خندید و کمی دیگه از شیرکاکائو‌ش خورد که با حرف سونگهوا اخمی کرد
سونگهوا: من فکر کردم گشنته
وویونگ: اگه میخوایی به شیر کاکائوم توهین کنی از قبل بگو برم چاقو بیارم
سونگهوا به کیوتی وویونگ خندید و موهاشو به هم ریخت و رو به سان گفت
سونگهوا: امشب میایی دیگه؟
سان سرشو از تو گوشیش بالا آورد و نگاهشو به سونگهوا داد و لبخند فیکی زد
سان: خب راستش... عااا... نمیتونم کمی کار دارم
وویونگ: ولی قول دادی
سان شرمنده دستشو به پشت سرش کشید و نگاهشو به کاغذ ساندویچش دوخت
سان: خب کمی کار دارم قراره با یجی بریم بیرون
یوسانگ: یجی؟؟ گرل فرند جدیدت؟
سان لبخند کوچیکی زد و سرشو به معنی آره تکون داد. سونگهوا که تمام اون مدت داشت به حرفاشون گوش میداد نگاهی به وویونگ انداخت
سنوگهوا: ولی سان میدونی که امروز قراره برای وویونگ جشن بگیریم
سان سرشو بالا آورد و به سونگهوا نگاه کرد جشن برای وویونگ؟ واسه چی یادش نمیومد ولی تا خواست حرفی بزنه یوسانگ مانعش شد
یوسانگ: مدرکشو گرفت... کلاسش....
وویونگ: بیخیال گایز بزارید هر جا میخاد بره
همه سمت وویونگ برگشتن و با حرفش دیگه کسی هیچی نگفت. سان بخاطر اینکه حداقل وویونگ اصرار نمی‌کرد خوشحال بود... ولی کسی از وویونگ خبر نداشت که چقدر ناراحت شده بود.
معلومه که ناراحت میشد. هر کی بود میشد... اونا تقریبا 5 ساله با هم دوست بودن و وویونگ توی این 5 سال همیشه سعی کرد حساشو کنار بزاره و سانو مثل دوستش ببینه.... مشکل خودش بود میدونست سان هیچوقت با دوستاش قرار نمی زاره... مخصوصا اگه پسر باشه ولی بازم دوسش داشت با اینکه سان هیچوقت اونو نمی‌دید.... حداقل خوشحال بود به عنوان دوستش پیششه.
بعد خوردن زنگ همگی سمت کلاسشون رفتن
وویونگ: الا چی داریم
یوسانگ: استاد نیست این زنگ خالیه
لبخندی زد و سرشو گذاشت رو میز و چشاشو بست و سعی کرد کمی بخوابه... همیشه همین بود همیشه سر کلاسای خالی می‌خوابید و چون مشاورشون میومد تو کلاس و الکی مزاحمشون میشد کسی نمیتونست بره پس وویونگم راه نجاتشو تو خوابیدن پیدا کرده بود.
بعد تموم شدن این زنگ کتاباشو تو کیفش گذاشت نفس عمیقی کشید به بدنش کش و قوسی داد
سونگهوا: من باید برم عجله دارم فعلا
و قبل اینکه سان بتونه چیزی بگه بدو بدو از کلاس خارج شد. سان شونه هاشو بالا انداخت و کیفشو رو دوشش انداخت
یوسانگ: سانا تو میتونی وویونگو بیدار کنی و ببری؟ میدونی که بعد بیدار شدن از خاب خنگ میزنه
نگاهی به وویونگی که به طرز خیلی کیوتی خوابیده بود و موهاش رو پیشونیش ریخته بود و دهنش کمی باز بود انداخت و آروم خندید
سان: باشه تو برو
یوسانگ سرشو تکون داد و از سان خداحافظی کرد. گوشیشو در آورد و یه عکس از همون حالت وویونگ گرفت و لبخندی زد. کمی خم شد تو صورتش و آروم صدا زدش
سان: هی جوجه... وقت رفتنه.... وویونگ؟
وویونگ عومی گفت و چشاشو محکمتر رو هم فشار داد
وویونگ: مزاحمم نشو بزار بخوابم
سان: من اگه مزاحمت نشم کل آخر هفته رو باید اینجا بمونی پاشو
وویونگ کمی چشاشو باز کرد و سرشو از رو میز برداشت و از جاش بلند شد
وویونگ: بریم
سر خود قدم برداشت سمت در. سان نگاهی به کیفش انداخت و سرشو با تاسف تکون داد و کیف وویونگو انداخت رو کولش و سمت ماشینش قدم برداش تا از پشت وویونگو بگیره.
بلاخره رسیده بود نگاهی به وویونگ انداخت که تو ماشینم خوابیده بود لبخندی بهش زد و از ماشین پیاده ‌شد و کیف وویونگو برداشت. زیادی کیوت خوابیده بود و خسته به نظر می‌رسید پس دلش نیومد بیدارش کنه. یه دستشو دور کمرش گذاشت و دست دیگشو زیر زانوهاش. تو بغلش بلندش کرد و در ماشینو با پاش بست و سمت آپارتمان کوچیک وویونگ راه افتاد. به طبقه شیشم که رسید از آسانسور پیاده شد و در خونه وویونگو باز کرد و رفت تو. بدون اینکه چراغارو روشن کنه وویونگ رو روی تختش گذاشت و کیفشو کنار تخت روی زمین انداخت و نگاهی به وویونگ کرد.
نوری که از پنجره میومد روی صورتش می‌تابید و برای همین اخم کرده بود لبخند کوچیکی زد و دستشو جلو صورتش گرفت جوری که جلوی نورو بگیره و اذیت نشه.
حالا که بیشتر دقت می‌کرد وویونگ واقعا زیبا بود. مژه های بلندش و لبای خوش فرمش... میتونست همونجا بایسته و زیبایی وویونگو تماشا کنه ولی با تکون خوردنش دستشو کنار کشید و پتو رو روش درست کرد.
از آپارتمان اومد بیرون و درو آروم بست.
شاید باید به یجی میگفت بعدا با هم برن بیرون؟ ولی نمیتونست.... دوباره قیافه ناراحت وویونگ جلو چشماش نقش بست و پوفی کلافه کشید باید چیکار می‌کرد؟ بهترین دوستش یا دوست دخترش؟ با خودش فکر کرد وویونگو همیشه داره ولی مطمئن بود بعد چند روز با یجی تموم میکنه... پس بهتر بود انتخابش یجی می‌بود و تصمیم گرفت دیگه به این موضوع فکر نکنه تا نظرش عوض نشده!
~°°~°°~°°~°°~°°~°°~°°~°°~°°~°°~°°~°°~°
با صدای گوشیش چشاشو باز کرد و دنبال گوشیش گشت. متوجه شد که صدا از تو جیب شلوارش میاد پس گوشی رو از جیبش در آورد و نگاهی به اسم کسی که مزاحم خوابش شده بود انداخت. چشاشو تو کاسه چرخوند و تماسو وصل کرد.
وویونگ: چی میخوایی؟
یوسانگ با شنیدن صدای خابالویی وویونگ کمی تعجب کرد
یوسانگ: عین خرس گرفتی خوابیدی؟؟ ساعت هفته تصمیم نداری آماده شی گورتو گم کنی اینجا؟
وویونگ که کاملا گیج شده بود نگاهی به ساعت انداخت
وویونگ: چرا؟ باید کجا بیام؟ مگه کجایین؟ چی میگی بزار بخوابم خل شدی
و بدون اینکه فرصتی به یوسانگ بده تا حرف بزنه گوشی رو قطع کرد و انداخت رو تخت
کمی بعد با صدای مسیجش نوچی گفت و مسیجو باز کرد با خوندن پیام یوسانگ از جاش پرید.
یوسانگ: احمق! امروز قرار بود جشن بگیریم تو هم به من گفته بودی کمی زودتر همو ببینیم من الا دو ساعته حاضر شدم منتظر توعه احمقم تو گرفتی خوابیدی؟؟
احقمی نثار خودش کرد و حولشو برداشت و وارد حموم شد.
دوش 10 دقیقه ایی گرفت و اومد بیرون. یه شلوار جین مشکی و ی پیرهن مشکی پوشید و چند تا دکمه بالاییشو باز گذاشت
بعد خشک کردن موهاش اونا رو ریخت رو پیشونیش و عطرشو رو تنش خالی کرد.
سوئیچ ماشینشو گوشیشو برداشت و از خونه زد بیرون. سوار ماشین شد و سمت خونه یوسانگ حرکت کرد.
با رسیدنش ماشینو نزدیک خونه یوسانگ پارک کرد و پیاده شد درسته همشون کلید خونه همو داشتن ولی بهتر بود که در بزنه پس زنگو فشرد.
با باز شدنش لبخندی به یوسانگ زد
یوسانگ: بلاخره ساعت 8 شد بریم سونگهوا منتظره ماس
وویونگ پوکر نگاهی به یوسانگ انداخت که داشت درو می‌بست و حرفی نزد.
با هم سوار ماشین شدن و وویونگ ماشینو روشن کرد سمت مقصدش حرکت کرد.
°°~°°~°°~°°~°°~°°~°°~°°~°°~°°~°°~°°~°°~°
سونگهوا: مطمئنی نمیخوایی بیایی؟
....... +
سونگهوا باشه ایی گفت و تلفنو قطع کرد و رو به یوسانگ و وویونگ گفت
سونگهوا: نه نمیاد
وویونگ آخرین امیدش رو هم از دست داد.... میدونست امشب هم قراره مثل بقیه شبا بشه.... کمی باهاش وقت می‌گذروند و بعد چند روز دور مینداختش....مثل همه دخترایی که باهم بودن
نفس عمیقی کشید و بطری ویسکیشو سر کشید.... قرار نبود بخاطر این جریان مثل فیلما حسابی مست کنه و به هم بریزه اون عادت کرده بود... سان همیشگی بود!
شب خوبی رو گذروندن. سونگهوا کلی مست کرده بود و اصلا نمیفهمید چی میگه حتی چند بار سعی کرد با یوسانگ لاس بزنه.... که نتیجش سیلی یوسانگ بود....
کمی دیگه از ویسکی خورد و نگاهی به یوسانگ انداخت که با موهای سونگهوا بازی میکرد
وویونگ: ساعت 10 و گذشت جمع کنیم بریم
یوسانگ: آره... وضع اینم زیادی عالی نیست
وویونگ نگاهی به سونگهوایی که سرشو روی میز گذاشته بود و برای خودش هزیون میگفت انداخت و آروم خندید
یوسانگ: دفعه پیش سانو من بردم الا نوبت توعه من با تاکسی میرم.
وویونگ حرفی نزد و فقد سرشو به معنی باشه تکون داد
یوسانگ ازش خداحافظی کرد و با قدمای آروم سمت در خروجی رفت. و حالا مونده بود یه وویونگ و سونگهواعه مست.
وویونگ: سونگهوااا.... پاشوووو وقت رفتنه
دستشو زیر بغل سونگهوا گذاشت و به زور بلندش کرد. کشون کشون سونگهوا رو به سمت در خروجی کشید که یکی نزدیکشون شد و به وویونگ کمک کرد تا سونگهوا رو تا ماشین ببره. از مرده تشکر کرد و سوار شد.
سونگهوا رو تا خونش برد و بعد در اوردن کفشاش و کتش و کشیدن پتو روش دیگه وقتش بود کمی استراحت کنه.
°°~°°~°°~°°~°°~°°~°°~°°~°°~°°~°°~°°~°°~°
خودشو رو تخت پرت کرد و نفس عمیقی کشید. واقعا از دست سان عصبی بود و ناراحت.
جعبه کوچیک زیر تختشو برداشت و درشو باز کرد.
با خودش فکر کرد که چقدر احمقه... همه خاطره هاشو اونجا نگه داشته بود... یه عکس قدیمی رو برداشت که وویونگ سان و یونا بود... یونا یکی از دوست دخترای سان بود. چرا اصلا با هم سه نفری عکس گرفتن؟
اون واقعا یه احمق بود....چون عاشق چویی سان شده بود. فقط احمقایی مثل اون عاشق چویی سان میشن....
اشک مزاحم گوشه چشمشو پاک کرد و عکس یونا پاره کرد. با خودش زمزمه میکرد
وویونگ:احمقی تو... یه احمق که دوسش داری... چه انتظاری ازش داری... اون فقط تو رو به عنوان دوستش میبینه... احمق.. احمق
یوسانگ: وویونگ.... تو..... سانو دوست داری.... درسته؟؟؟
یا صدای یوسانگ سرشو بالا گرفت. یوسانگ.... چرا تو خونش بود.... و مهمتر از همه.... اون دیگه همه چیو میدونست؟؟؟
°°~°°~°°~°°~°°~°°~°°~°°~°°~°°~°°~°°~°°~°
صبح با سردرد بدی بیدار شده بود و بعد گرفتن یه دوش چند دقیقه ایی پیش پدرش رفته بود.
بهش قول داده بود که صبحونه رو با هم بخورن... البته که سونگهوا حوصله خاله بازی نداشت ولی علاقه خاصی هم به خانوادش نداشت... پس تصمیم گرفته بود تنها زندگی کنه و خوش شانس بود که پدرش حداقل توی این موضوع زیاد بهش گیر نمی‌داد!
+نمره هاتو دیدم خیلی جالب نیستن.
با حرف پدرش لیوان حاوی آب پرتقالشو گذاشت رو میز و با زبونش لبشو تر کرد.
آقای پارک: تو پسر منی... باید تو همه چی اولین و بهترین باشی! چرا درس نمیخونی؟
سونگهوا نفسشو برای چند ثانیه حبس کرد...چرا درس نمیخوند؟؟ چون حوصله نداشت؟ یا دوست نداشت؟
کمی سرشو بالا گرفت و تصمیم گرفت حرفی نزنه تا بیشتر پدرشو عصبی نکنه. لقمه آخرشو خورد و از جاش بلند شد گوشی و سوئیچ موتورشو برداشت.
آقای پارک: کجا میری؟
سونگهوا: آخر هفتس تعطیله... و خب قراره با سان بریم بیرون...
بلاخره به حرف اومده بود... آقای پارک با شنیدن حرف سونگهوا اخم ریزی کرد و از جاش بلند شد
آقای پارک: کنسلش کن... امروز باهات کار دارم
پدرش جلو تر از سونگهوا راه افتاد و سوار ماشین شد منتظر پسرش موند... سونگهوا تک پسرش بود و ظاهرا خیلی لوسش کرده بود... باید یاد می‌گرفت روی پاهای خودش بایسته. اون همیشه پیشش نبود که همیشه بهش کمک کنه یا همش بگه کدوم راه درسته کدوم قلط و اینکه سونگهوا... نمیتونست کل عمرشو با خوشگذرونی بگذرونه باید برای خودش هدفی قرار می‌داد که براش تلاش کنه.
با سوار شدن سونگهوا از افکارش بیرون اومد. ماشینو روشن کرد و سمت مقصدش حرکت کرد. کل راهو هیچکدوم حرفی نزدن... سونگهوا دیگه داشت از این سکوت پدرش میترسید... میدونست پدرش چقد روش حساسه با این حال سونگهوا ازش جدا شده بود و برای خودش تنها زندگی می‌کرد و گاهی به دیدن پدرش میومد. اونا زیاد با هم صمیمی نبود... ولی خب سونگهوا نهایت احترام رو براش داشت.
با رسیدنشون به دانشگاه تعجب کرد. چرا اونجا بودن؟
آقای پارک: پیاده شو
بدون هیچ حرفی پیاده شد و دنبال پدرش راه افتاد.
با وارد شدنشون به دانشگاه پدرش بلاخره به حرف اومد
آقای پارک: خب خودتم خوب میدونی که وضعیت درسات خیلی افتضاحه.... اگه اینجور پیش بری این ترمو میمونی و من هیچ کمکی در این مورد نمیکنم... پس بهتره خودتو جمع و جور کنی.
با رسیدنشون به جلو در اتاقش ایستاد و نفس عمیقی کشید و زل به به چشای پسرش
آقای پارک: و برای اینکار یکیو انتخاب کردم که کمکت کنه...
با باز شدن در از جاش بلند شد و برگشت سمت در و با دیدن سونگهوا کپ کرد.... قرار بود به اون خودخواه خودپرست درس بده؟؟
آقای پارک: سلام پسرم
هونگ جونگ که با صدای آقای پارک به خودش اومده بود تعظیم 90 درجه ایی کرد و لبخند کوچیکی زد
هونگجونگ: سلام
پدرش نیم نگاهی به سونگهوا که با قیافه ماسیده ایی به هونگ جونگ نگا می‌کرد انداخت
آقای پارک: بیا تو
سونگهوا: شوخی میکنین پدر؟؟ بهتر از اینو پیدا نکردین تو دانشگاه به این بزرگی؟
از هونگ جونگ خوشش نمیومد... از زمانی که همکلاسی بودن اون پسر ریزه مو ابی با اون عینکش همیشه رو مخش بود.... همش سرش تو کتاباش بود دوستی نداشت و اکثرا تنها بود... آخه کدوم اسکلی همش درس میخونه؟؟ اصلا چیزی جز درس میدونه؟
آقای پارک: بهتر از هونگجونگ؟ فکر نکنم باشه
هونگ جونگ با حرف پدر سونگهوا لبخندی بهش زد و دوباره سر جاش نسست
سونگهوا نفس عمیقی کشید و روبه روی هونگ جونگ نشست و نیم نگاهی بهش انداخت
آقای پارک: از اونجایی که همکلاسی هستین همدیگه رو میشناسین پس حرف زیادی نمیمونه. من از هونگ جونگ خواهش کردم تا بهت کمک کنه و اون اینو قبول کرد.
هونگ جونگ تو دلش با خودش گفت که اگه میدونست پسرش اون خود پرست عوضیه که فقط خودش براش مهمه و فکر میکنه خیلی جذابه، هیچوقت قبول نمی‌کرد... حتی اگه از دانشگاه مینداختنش بیرون
آقای پارک: من به این فکر کردم که میتونین آخر هفته ها همدیگه رو ببینین و با هم درس بخونین تا شاید سونگهوا هم یه چیزی یادبگیر... یا هم میتونین طول روزی که تو دانشگاه هستین با هم کار کنین.... من بهت اعتماد دارم هونگ جونگ امتحانا نزدیکه ببینم باهاش چیکار میکنی.... حالا میتونین برین
هر دو از جاشون بلند شدن و هونگ جونگ تعظیمی کرد و ممنونی گفت و با هم از اتاق بیرون رفتن. همین که درو بست سونگهوا بهش توپید.
سونگهوا: آخه توعه خنگ چی میخواد بهم یاد بده
هونگ جونگ نفس عمیقی کشید تا بهش چیزی نگه... همیشه همیکارو می‌کرد فقط نادیده می‌گرفت... ولی اون پسره خیلی رو مخ تر از این حرفا بود
سونگهوا: واقعا نمیدونم پدرم چرا تو رو با من....
هونگ جونگ دیگه صبرش تموم شد و حرصی برگشت سمت سونگهوا. وسط حرفش پرید و زل زد تو چشاش
هونگجونگ: خوب گوش کن پارک سونگهوا... منم خیلی عاشق تو نیستم یا کشته مرده قیافه خیارشورت نیستم که بخوام باهات درس بخونم و به اون مغز پوکت یه چیزایی یاد بدم... من فقط مجبورم و برای احترام به پدرت اینکارو کردم همه مثل تو بچه پولدار نیستن هر کجا خواستن درس بخونن من کلی زحمت کشیدم برای اینکه به اینجا برسم... پس تو هم خفه شو کمتر حرصم بده تا چشاتو در نیاوردم فهمیدی؟؟؟
سونگهوا با تعجب داشت بهش نگاه می‌کرد.... از درون یه جوجه.... شیطان در اومد....
هونگ جونگ بعد گفتن حرفاش ایستاد و نفس عمیقی کشید و اخماشو از هم باز کرد و لبخند کوچیکی زد
هونگجونگ: خب کی با هم درس بخونیم
سونگهوا ناباورانه بهش نگاه می‌کرد که حتی پلک زدنم یادش رفته بود.... تاحالا ندیده بود اونجوری عصبی بشه ولی نمیتونست دروغ بگه این هونگ جونگ از اون یکی جذاب تر بود... جذاب؟ اون جوجه کجاش جذاب بود؟؟ همینو کم داشت. داشت با افکار خودش دعوا می‌کرد... خنگ بودن هونگ جونگ اثر گذاشته بود روش
سونگهوا: روانی خنگ...
تنها چیزی که گفت این بود و از اونجا دور شد
هونگ جونگ به رفتنش خیره شد و آروم خندید و زیر لب گفت
هونگجونگ: خیارشور خودپرست....
°°~°°~°°~°°~°°~°°~°°~°°~°°~°°~°°~°°~°°~°
با سر و صدای ظرفا تکونی خورد و گوشه چشمشو باز کرد و به یوسانگی که تو آشپزخونه داشت صبونه درس می‌کرد نگاهی انداخت.
وویونگ: چه سر و صدایی راه انداختی بازززز
با لحن کشداری گفت و پتو رو تا سرش کشید. یوسانگ نگاهی بهش انداخت و بعد گذاشتن تست هایی که برای دوتاشون آماده کرده بود سمت وویونگی که روی تختش پخش شده بود رفت و اسپنک محکمی به بوتش زد
یوسانگ: خیلی تنبلی بخدا... پاشو صبونه آماده کردم بهت
وویونگ با حرف یوسانگ برگشت و پتو رو از سرش کشید پایین. لبخندی بهش زد و نشست
وویونگ: خوبه که دارمت
یوسانگ: باشه حالا احساسی نشو. بیا صبونتو بخور بریم بیرون
وویونگ با همون لبخندش سرشو به معنی باشه تکون داد و از جاش بلند شد بعد شستن دست و صورتش نگاهی تو آینه به خودش انداخت...
اون واقعا خیلی خوش‌شانس بود که یوسانگو داره. بعد از اتفاق دیشب فکر می‌کرد یوسانگ ازش دور بشه و تردش کنه و شاید حتی به سان یا سونگهوا بگه... ولی برعکس چیزی که فکر می‌کرد شده بود.....
*فلش بک دیشب

Someone you loved Where stories live. Discover now