پارت دوم

1K 202 42
                                    

آخر هفته خوبی رو گذرونده بودن.... همدیگه رو ندیده بودن و حرفی نزده بودن.... وویونگ و یوسانگ پیش هم بودن سونگهوا تصمیم گرفته بود تنها باشه... سان هم همه وقتشو با یجی گذرونده بود رفتار یجی واقعا با سان خیلی خوب بود و سان احساس می‌کرد اون با بقیه فرق داره.... در کل براش خاص بود...
°°~°°~°°~°°~°°~°°~°°~°°~°°~°°~°°~°°~°°~°°~°°~°°
با صدای زنگ آلارم گوشی اخمی کرد و لگدی به شکم یوسانگ زد
وویونگ: خاموشش کن اون کوفتی رو
یوسانگ تکونی خورد و گوشی رو از رو پایتختی برداشت و الارمو خاموش کرد... ساعت 5 صبح بود یوسانگ همیشه یک ساعت زودتر الارمو تنظیم می‌کرد تا به موقع سر کلاس باشه.  از تخت بلند شد و اسپنکی به بوت وویونگ زد.
یوسانگ: پاشو دیرمون میشه.
وویونگ بلند شد نشست و با دیدن اینکه ساعت هنوز 5 صبحه فشی به یوسانگ داد ولی تصمیم گرفت بلند شه و زیاد طولش نده.....
بعد اینکه دست و صورتشو شست و یه صبحونه سر سری خوردن لباساشون عوض کردن.
یوسانگ: حالت خوبه؟
وویونگ: آره چطور؟
یوسانگ: بی حالی فکر کردم مریض شدی
وویونگ: نه خوبم خوابم میاد فقط
یوسانگ دیگه بحث بینشون ادامه نداد. بعد پوشیدن کفشاش سوار ماشین وویونگ شد و منتظرش شد تا بیاد تا با هم برن...
°°~°°~°°~°°~°°~°°~°°~°°~°°~°°~°°~°°~°°~°°~°°~°°
سمت ورودی دانشگاه قدم برداشت. اون روز پیاده اومده بود که باعث تعجب همه شده بود. نمی‌دونست چشه زیاد حوصله نداشت.... نه حوصله اطرافیانشون و نه خودشو.... ولی اون باید لبخند میزد و به همه نشون میداد که اون پارک سونگهواعه... اون روز حتی اونقدر حوصله نداشت که به تیپشم رسیدگی خاصی نکرده بود.
همونطور آروم قدم برمی‌داشت و سعی می‌کرد که صدای پچپچ های اطرافو نادیده بگیره که صدای کای نظرشو جلب کرد. سرشو بالا گرفت که دید با یه پسر ریزه میزه در گیره. سعی کرد نادیده بگیره و به راهش ادامه بده ولی یه چیزی مانعش میشد که همونجوری بره و نادیده بگیره دوباره سرشو بالا گرفت و نگاهی بهشون انداخت با دیدن اینکه اون پسره هونگ جونگه اخماشو تو هم کشید.... اون واقعا یه دردسر بود!
هونگ جونگ خم شد و کیف کای رو که رو زمین افتاده بود برداشت و سمتش گرفت که کای کمی عقب هولش داد
کای: پسره احمق جلو چشمتو نگاه کن
هونگ جونگ چیزی نگفت و دوباره کیفو انداخت رو زمین. میخواست به راهش ادامه بده که یقش توسط کای گرفته شد
کای: به چه حقی...
سونگهوا: کای!
بلاخره به حرف اومد و نزدیکشون شد یقه هونگ جونگو از دستای کای جدا کرد و تقریبا هونگ جونگو کشید پشتش.
سونگهوا: مشکلی پیش اومده؟
کای: این اسکل احمق اول صبحی دنبال دردسره
سونگهوا: اولا... درست صحبت کن که حوصله ندارم! دوما لازم نیست اینقدر طولش بدی
کای نگاه بدی به سونگهوا و هونگ جونگ انداخت و کیفشو از زمین برداشت. حرفی نزد و راهشو کشید و رفت.
سونگهوا زیر چشمی به رفتن کای نگا کرد و برگشت سمت هونگ جونگ
سونگهوا: واقعا یه دردسری...
هونگجونگ: من ازت کمک خواستم؟؟
شونه ایی بالا انداخت و کیفشو رو کولش درست کرد و با قدم های تند سمت کلاسش رفت. سونگهوا پوکر به رفتن هونگ جونگ خیره شد و با صدای بلندی جوری که هونگ جونگ بشنوه گفت
سونگهوا: خواهش میکنمم که نزاشتم اونقد بزنتت که خون بالا بیاری... احمق دردسر ساز روانی
سان: چخبرتهه
سونگهوا سمت سان برگشت و متوجه دختری کیوت با موهای مشکی پیش سان ایستاده نشد اخم ریزی کرد و رو به سان گفت
سونگهوا: داستانش طولانیه
نگاهشو از سان گرفت و به یجی که با کیوت ترین شکل ممکن نگاش می‌کرد داد... اون هنوز بچه بود و حدس میزد که از سان خیلی کوچیک باشه
سونگهوا: آشنا نمیکنی؟
سان نگاهی به یجی انداخت و لبخندی بهش زد
سان: یجی... سونگهوا
یجی دستشو جلو برد تا با سونگهوا دست بده ولی سونگهوا فقط سرشو تکون داد که یجی کمی معذب دستشو عقب کشید... نمی‌دونست چرا از اون دختره خوشش نمیومد بامزه و کیوت بود... و ظاهرا مهربون ولی سونگهوا دوسش نداشت.... البته سونگهوا هیچکسو دوست نداشت ولی یه حس بدی نسبت به اون دختره داشت... سعی کرد دیگه به یجی و رابطش با سان فکر نکنه و سمت کلاس قدم برداشت.... سان هم از یجی جدا شد و دنبال سونگهوا افتاد
-نه نه... من سونگهوا رو با خودم شیپ میکنم...
+سانم مال من
با صدای بلندی میخندیدن و رو اعصابش بودن...
سعی می‌کرد صدای دخترای پشت سرشو نادیده بگیره و به درسش تمرکز کنه ولی اونقدر حرف میزدن و میخندیدن که اعصاب های هونگ جونگ به هم میریخت
+نه من سونگهوا رو با وویونگ شیپ میکنم... واقعا به هم میان
-راست میگی من شک دارم که با همن خیلی بامزن
هونگ جونگ بلاخره دووم نیاورد به پشت برگشت.
هونگ جونگ: شما کار و زندگی ندارین؟ آخه سرتون خیلی تو زندگی دیگرانه
دختره ادامسشو باد کرد و با قیافه بیخیالی نگاهی به هونگ جونگ انداخت
میا: همه که مثل شما سرشون تو زندگی خودشون نیست
هونگ جونگ لبخند مسخره ایی زد و زبونشون برای میا در آورد.... اون واقعا رو مخ بود اسکار رو مخ ترین دخترو باید بدن بهش. همیشه با همه درگیر میشد و چشاش همش دنبال پسرای دانشگاه بود.. هر روز رو یکی کراش میزد.... کلا رو مخ بود
+وای اومدددننننن
با حرف میا نگاهشون به در داد و دید سونگهوا و سان با هم  تشریف اوردن تو کلاس... سرشو با تاسف تکون داد و دوباره به متن های کتابش خیره شد... میدونست صبح کار بدی انجام داده... بلاخره سونگهوا به دادش رسیده بود و کمکش کرده بود.... و چون پدرش صاحب دانشگاهه کسی نمیتونست در مقابلش چیزی بگه.... و اینکه اونا رو واقعا همه دوست داشت... اگه کای با سونگهوا درگیر میشد اون محبوبیت کمی که بین دوستاش داشت و از دست می‌داد و اون نمی‌خواست اینجوری بشه. باید تو فرصت خوبی از سونگهوا تشکر می‌کرد...
°°~°°~°°~°°~°°~°°~°°~°°~°°~°°~°°~°°~°°~°°
یوسانگ: اگ دیر کنیم میکنمت وویونگ
هر دو بدو بدو به سمت کلاسشون میرفتن و یوسانگ کل راهو غر میزد...
با اینکه دو ساعت وقت داشتن برای آماده شدنشون باز دیر کرده بودن....
ماشین نصف راه خراب شده بود و مجبور شده بودن همونجا بزارنش و پیاده بیان.... از اونجایی که خونه وویونگ خیلی دور بود دیر کرده بودن
با رسیدنشون جلو در کلاس یوسانگ گلوشو صاف کرد و آروم در زد
بیا تو+
یوسانگ آروم درو باز کرد و وویونگو هول داد تو و خودشم پشت سرش رفت تو به قیافه اخمالو استادش نگاه کرد و نفس عمیقی کشید
یوسانگ: دیر کردیم عذر میخوایم
استاد: این دفعه رو چشم پوشی میکنم دفعه بعدی تکرار بشه اتاق مدیرین
وویونگ پوکر داشت استادش نگاه می‌کرد.... آخه وات د فاکککک... حوصله این بچه بازی هارو نداشت میخواست جوابشو بده که یوسانگ کشون کشون سمت صندلی هاشون برد
وویونگ: چرا نمیزاری جوابشو بدم؟؟؟
یوسانگ: بشین دردسر درست نکن سر صبی
سان: چرا دیر کردین؟
هر دو نگاهشون به سان دوختن و یوسانگ نگاهی به وویونگ انداخت وویونگ کاملا عادی شونه هاشو بالا انداخت و روی صندلیش نشست
وویونگ : ماشین خراب شد نصف راهو پیاده اومدیم
سان اهانی گفت و تکیه داد به صندلیش... یوسانگ نگاهشو از وویونگ گرفت و به این فکر کرد که چقدر ریلکسه اون واقعا به این سان عادت کرده بود و همه چیز عادی بود براش... چون عادت کرده بود که همه چیو نادیده بگیره و الکی لبخند بزنه... پوفی کشید و نگاهی به سونگهوا انداخت... ظاهرا حوصله نداشت سوشو انداخته بود پایین و تو فکر فرو رفته بود. یوسانگ موهاشو به هم ریخت که باعث شد از فکر بیرون بیاد
یوسانگ: خوبی؟
سونگهوا: خوبم
لبخندی بهش زد و قبل اینکه استادش باز عصبی کنه به جلو برگشت...
°°~°°~°°~°°~°°~°°~°°~°°~°°~°°~°°~°°~°°~°°
نگاهی به ساعت انداخت... اونا فقط نیم ساعت زنگ استراحت داشتن که 10 دقیقش گذشته بود و هنوز منتظر سونگهوا بود...
بلاخره دووم نیاورد و از جاش بلند شد... سمت کافه حرکت کرد احتمال میداد اونجا باشه چون اکثرا با اکیپش اونجا می‌بود...
اطرافو نگاه کرد و با دیدن میزشون سمتش حرکت کرد و با رسیدن بهش بی توجه به بقیه دستشو گذاشت رو شونه سونگهوا و نگاهی بهش انداخت
هونگ جونگ: دو ساعته منتظرم بعد تو اینجا نشستی حرف میزنی؟؟
همه با تعجب سمت هونگ جونگ برگشتن که سان نیشخندی زد و زیر لب با خودش زمزمه کرد
سان: چه جاذابب
یوسانگ نگاهی بهش انداخت و آروم خندید. سونگهوا نگاهی به ساعت انداخت و آروم زد به پیشونیش...
سونگهوا: به کل یادم رفت....
با حرف سونگهوا همه چشماشون از حدقه در اومد. سان بلاخره دووم نیاورد و زد زیر خنده... وویونگ و یوسانگ ریز ریز میخندیدن. سونگهوا و هونگ جونگ با تعجب نگاشون کردن و با هم لب زدن.
هونگ جونگ: به چی میخندین؟
سونگهوا: به چی میخندیدن؟
وویونگ که کلا پخش زمین شده بود نگاهی به دوتاشون انداخت و بین خنده بریده بریده گفت
وویونگ: واقعا.... کیوتین.... شبیه زن و شوهرا
با حرف وویونگ سان خندشو خورد و نگاهی به اون دوتا انداخت...
سان: واقعا.... من داشتم به یه چیز دیگه فک میکردم....
یوسانگ: تو دیگه باید مغزتو بشوری وضعت خرابه...
هونگ جونگ نوچی گفت و نگاه آخری به سونگهوا انداخت و برگشت تا بره کلاسش که سونگهوا بلند شد و دستشو گرفت
سونگهوا: کجا صبر کن بیام خب
هونگ جونگ: بمونه زنگ بعد چند دقیقه بعد استاد میاد
بعد رفتن هونگ جونگ سونگهوا نشست و انگار که چیزی نشده کمی از قهوش خورد و نگاهی به سه جفت چشم که با ذوق و کمی تعجب نگاش می‌کردن انداخت
سونگهوا: چیه؟
وویونگ: نمیخوایی بگی؟
سونگهوا: چیو؟
یوسانگ: اینکه با درسخون و بچه مثبت کلاس چیکار میکنی؟
سونگهوا اهومی گفت و شروع کرد به توضیح کل جریان.
همه بعد فهمیدن جریان چیزی نگفتن و مشغول خوردن صبحونشون شدن.
کمی بعد با نزدیک شدن یجی سان لبخندی زد و کمی یوسانگ هول داد اونطرف تا یجی هم پیشش بشینه
یوسانگ: چته وحشیی
یجی: عام... سلام
همه با صدای یجی سمتش برگشتن و به جز سان کسی جوابشو نداد..
سان: بیا اینجا با فرندام اشنات کنم
یجی سرشو برای تایید حرف سان تکون داد و کنارش نشست
سان: سونگهوا که صبح دیدی...اون مو بلوند اسمش یوسانگه وحشیه.... مو مشکیه وویونگ کیوتچه منه
گاییز... یجی دوست دخترم
یجی لبخند خجالتی زد و خوشبختمی زمزمه کرد... حس بدی داشت اینکه کاملا نادیده گرفته می‌شد... صبح هم از طرف سونگهوا نادیده گرفته شده بود... واقعا صمیمی شدن با دوستای سان سخت بود... اونا خیلی با هم صمیمی بودن و کس دیگه رو زیاد بینشون راه نمیدادن... هر چند یجی نمی‌خواست زیاد بینشون باشه فقط در حدی که بشناستشون و اگه مشکلی تو رابطش با سان پیش اومد بتونه کمک بگیره... بلاخره اونا خیلی به هم نزدیک بودن و همه چیه سانو می‌دونستن...
یوسانگ نگاه بدی به یجی انداخت و یقه وویونگو گرفت و جلو کشید و تو گوشش زمزمه کرد
یوسانگ: خوبی؟
سان: نگا اینا رو درگوشی زشتهههه تو جمععع
سان رو به سونگهوا گفت و آروم خندید. سونگهوا نزدیک وویونگ شد
سونگهوا: اینا دارن غیبت ما رو میکننن
سان: بیا بزنیمشون
وویونگ آروم خندید و سونگهوا از خودش دور کرد
وویونگ: گمشووو من اصلحه قوی تری دارم
سان: کجاست اونوقت
وویونگ آروم خندید و دستاشو جلوی یوسانگ گرفت. یوسانگ هم ژست خفی گرفت و لبخندی زد. سونگهوا با دیدن دوتاشون آروم خندید و رو به سان گفت
سونگهوا: اینا جوجه های خطرناکین بیا عقب بکشیم؟؟
سان هم با خنده حرفشو تایید کرد... یجی تمام اون مدت ساکت بود و فقط لبخند میزد
یوسانگ: خب یجی صداتو نشنیدیم اصلا زبون داری؟
سان: هعی اذیتش نکن خجالتیه
سونگهوا: عادیه چون اون یه بچس
یجی: من بچه نیستم
یوسانگ: اوه زبون داره باورم نمیشه
سونگهوا و وویونگ خندیدن و وویونگ مشتی به بازوی یوسانگ زد... سان اخمی کرد و پوکر زل زد به دوستاش و سمت یجی برگشت
سان: تو حالت نرمال کمتر خنگن احتمالا امروز مست کردن
تا یجی خواست حرف بزنه زنگ خورد و مجبور شدن از هم جدا بشن
با ورود یجی به کلاس سمتش دویید و با هیجان دستشو کشید و نشوند پیشش
ریوجین: خب توضیح بده
یجی ناراحت روی صندلیش نشست و اروم لب زد
یجی: واقعا دوستاش خیلی بی توجهن و کلی اذیتم کردن... دوست شدن باهاشون سخته
ریوجین اومی گفت و نگاهی به یجی انداخت... نمی‌خواست یجی ناراحت بشه اون بهترین دوستش بود و میدونست چقدر سانو دوست داره و چقدر دلش می‌خواست با دوستاش صمیمی بشه و حتی شاید خانوادشو هم ببینه... ولی همه می‌دونستن سان چقدر همه چیو سرسری می‌گرفت و تا حالا رابطه جدی و موفقی نداشت... برای اینکه یجی رو بیشتر ناراحت نکنه حرفی نمیزد و نمیتونست کاری کنه
°°~°°~°°~°°~°°~°°~°°~°°~°°~°°~°°~°°~°°~°°
نیم ساعت از کلاس گذشته بود و حوصلش سر رفته بود... پوفی کشید و سرشو واسه چند دقیقه گذاشت رو میز و چشاشو بست... چشاشو باز کرد و دوباره همونو دید...
این روزا خیلی تو چشمش بود داشت به حرف همیشگی یوسانگ ایمان می آورد... اونایی که خوشمون نمیاد همیشه جلو چشممونن.
همونجوری نگاش می‌کرد و حرکاتش زیر نظر داشت... عینکشو کمی بالا داد و با دقت به گفته های استاد گوش میداد و گاهی هم چیزی توی دفترش می‌نوشت... وقتی با دقت می‌نوشت لباش غنچه میشدن و قیافه کیوتش بامزه تر میشد. لبخند کوچیکی زد و همونجوری محو تماشاش بود که با کشیده شدن موهاش هینی کشید و به بغل دستیش نگاه کرد.
سان: میبینم نمیتونی چشاتو ازش بگیری
سونگهوا: آره چون خیلی تو چشممه. ازش بدم میاد
با لحن خاصی گفت و نگاه بدی به سان انداخت.
+5 دقیقه استراحت
با حرف استاد دوباره سرشو گذاشت رو میز که متوجه حال بد وویونگ شد. اخم ریزی کرد و دستشو گذاشت رو شونش
سونگهوا: حالت خوبه؟؟
رفته رفته سردش میشد و حوصله نشستن تو کلاسو نداشت... از یه طرفم سرش درد میکرد نفس عمیقی کشید و به یوسانگی که داشت نوشته های معلمو یادداشت می‌کرد نگاهی انداخت. با حس دست کسی رو شونش برگشت و به سونگهوا نگاه کرد
وویونگ: آره خوبم
با صدای بد وویونگ سان هم کمی نگران شد و دستشو گذاشت رو پیشونیش
سان: تب داری مریض شدی؟؟
یوسانگ: بهت گفتم نصف شبی لازم نیست حموم بری
وویونگ: گفتم که خوبم خستم فقط
سان اخم ریزی کرد و نگاهی به استاد انداخت و از جاش بلند شد و پیشش رفت و از حال بد وویونگ گفت و اجازه گرفت تا بیرون ببرتش تا هوا بخوره... چیز زیادی به زنگ نمونده بود و اگه این جریانو بین همه دانش آموزا میگفت مثل کنه میجسبیدن بهش و حالشو بدتر میکردن
سان: پاشو بریم
وویونگ:کجا بریم
با تعجب به سان نگاه کرد و از جاش تکونی نخورد
سان: بریم دست و صورتتو بشور کمی هوا بخور بیاییم دیگ
یوسانگ لبخند بزرگی زد و مشتی به پهلوی وویونگ زد
یوسانگ: پاشو عزیزم پاشو با سان برینننن
وویونگ به ذوق یوسانگ آروم خندید و از جاش بلند شد سان دستشو گرفت و دنبال خودش از کلاس بیرون اومدن.
وویونگو با خودش برد سمت سرویس و بعد شستن دست و صورتش اومدن بیرون...
نفس عمیقی کشید و نگاهی به وویونگ انداخت... زیاد حوصله نداشت و خسته به نظر می‌رسید... نمی‌خواست اتفاقی به وویونگ بی افته اون واقعا وویونگو دوست داشت و بهترین دوستش بود... هر مشکلی داشت میتونست خیلی راحت بهش بگه و ازش کمک بگیره... وویونگ کسی بود که تو هر شرایطی پشتش بود و قبل خودش به فکر سان بود.
سان: بهتری؟
وویونگ: خوبم گفتم کهه
سان: ميگما... امشب وقت داری؟
وویونگ: آره چطور
سان: فکر کردم شاید یه جا جمع شیم همدیگه رو ندیدیم خیلی وقته
وویونگ: فقط دو روز بود
سان آروم خندید و موهای وویونگو به هم ریخت
سان: من دلم بهتون تنگ شده بود و مثل اینکه سونگهوا هم حوصله نداره از این حالتش دورش کنیم و یه کم بیشتر با یجی آشنا بشین
وویونگ با شنیدن اسم یجی هومی گفت و سرشو انداخت پایین... لگدی به سنگ جلو پاش زد و به این فکر کرد که یجی چقدر خوش‌شانسه...
وویونگ: برگردیم؟
سان: ولش کنن الا زنگ میخورهه
روی نیمکت گوشه حیاط نشستن. سان نگاهی به وویونگ انداخت نفس عمیقی کشید... حس می‌کرد یه چیزی اذیتش میکنه یه مدت بود که حرفی نمیزد و حس می‌کرد از سان کمی دور شده و این اذیتش می‌کرد.... دست وویونگو گرفت  و دست دیگشو روی گونش گذاشت و با لحن آرومی گفت
سان: اگه مشکلی پیش اومده بهم بگو باشه؟؟ من پیشتم و حواسم بهت هست.
با حرف سان کمی تعجب کرد ولی باعث شد از حس بدی که نسبت به خودش و سان داشت کمی از بین بره.... لبخندی زد و سرشو آروم تکون داد....
سان فکر می‌کرد که وویونگو کمی میتونه درک کنه ولی این امکان نداشت... چون احساسات کسی واسه چویی سان مهم نبود... اصلا دوست داشتنو بلد بود؟ شک میکرد
بلاخره زنگ خورد و یوسانگ هم به جمعشون پیوست. وویونگ کمی بهتر شده بود حداقل حالت تهوعی که داشت از بین رفته بود. اون زنگ از شانس خوب وویونگ یجی پیششون نیومده بود و وویونگ واقعا ممنون بود که با لبخند رو مخش اطراف سان نبود... البته یجی دختر خوبی بود... ولی خب وویونگ از همه کسایی که سان باهاشون قرار میزاره بدش میومد.
°°~°°~°°~°°~°°~°°~°°~°°~°°~°°~°°~°°~°°~°°~°°~°°
روی صندلی بغل دستی هونگ جونگ نشست و کتاباشو گذاشت روی میز
سونگهوا: خب شروع کن چرت و پرتاتو
هونگ جونگ نگاه بدی به سونگهوا انداخت و سعی کرد چیزی نگه که دعوا نکنن... اون فقط میخواست به سونگهوا درس بده و موفقیتشو ببینه، پولشو بگیره و با کمال آرامش به زندگی عادیش برگرده
هونگ جونگ: صفحه 49 باز کن
سونگهوا: مگه اونجا رو خوندیم
هونگ جونگ: اصلا روی کتابم باز نکردی ببینی نه؟
سونگهوا دستشو پشت گردنش کشید و حرفی نزد... معلومه که باز نکرده بود. هونگ جونگ سرشو با تاسف تکون داد و شروع کرد به توضیح داد درس.
اصلا دقت نمی‌کرد که چی میگه فقط نگاهشو بهش دوخته بود و حرفاشو تایید.... تنها چیزی که از درس فهمیده بود این بود که هونگ جونگ.... واقعا خوشگل و کیوت!
اونقدر کیوت بود که دلش می‌خواست تو بغلش بچلونتش و لپاشو مثل موچی گاز بگیره
الکی سرشو به معنی باشه فهمیدم تکون میداد و دوباره محو نگاه کردنش میشد. قطعا شبیه فرشته ها بود... اخم ریزی کرده بود و با چشای براقش گاهی نگاش می‌کرد و دوباره نگاهشو به کتاب میداد. اونقدری زیبا بود که همه میتونستن عاشقش بشن. خودشم نمیفهمید چی میگه و چشه... فقط میخواست برای همیشه توی اون موقعیت بمونه و هونگ جونگ الکی براش درس توضیح بده و سونگهوا زیباییشو تحسین کنه...
با آرامش کامل درسو براش توضیح می‌داد و گاهی فرمول ها رو براش حل می‌کرد که متوجه نگاه سونگهوا شد... چرا اونجوری نگاش می‌کرد؟ اصلا درسو گوش نمیداد
هونگ جونگ: اصلا گوش میدی؟
سونگهوا: اره
هونگ جونگ: پس بگو ببینم آخرین حرفم چی بود
سونگهوا: تو گفتی که این فرمولا رو باید حفظ کنم و موقع امتحان باید تشخیص بدم که کدوم فرمول برای کدوم مسئلس
هونگ جونگ اخمی کرد و دوباره کتابشو ورق زد... واقعا گوش داده بود... ولی چرا اونجوری زل زده بود بهش؟ نهایت دقتش بود؟
هونگ جونگ: اونجوری نگام نکن نمیتونم تمرکز کنم... اصلا کسی بهت یاد نداده که زل زدن به کسی بی ادبیه؟
سونگهوا: من که به هیچ عنوان با ادب نیستم
آروم خندید و بیشتر نزدیک هونگ شد و لبشو با زبونش تر کرد. هونگ جونگ نوچی گفت و صورت سونگهوا رو با دستش هول داد اونور
هونگ جونگ: تموم شد درس پاشو برو
سونگهوا: من اشکال دارم
هونگ جونگ: بفرما
سر سری یه صفحه دیگه ایی باز کرد و گذاشت جلو هونگ جونگ و همونجوری که حرکاتش بر انداز می‌کرد لبخند کوچیکی به لب داشت... برای بار صدم فکر کرد که اون چقد با نمکه... شبیه مارشملو یا پشمک بود همونقدر شیرین که سونگهوا میخواست قورتش بده
هونگ جونگ: اینم حل شد پاشو برو حالا
سونگهوا که دید دیگه مجبوره بره نفسشو حبس کرد و پوفی کشید کتابشو بست و از جاش بلند شد ولی قبل اینکه بره دستش توسط هونگ گرفته شد
هونگ جونگ: راستی... برای صبح.... ممنون... ولی لازم نبود قهرمان بازی در بیاری.... به هر حال ممنون
حس عجیبی داشت... خیلی عجیب دومین بار بود دست همدیگه رو میگرفتن و این باعث می‌شد بخواد برای همیشه پیش هونگ جونگ بمونه
سونگهوا خندید و موهای هونگ جونگو به هم ریخت و لپشو کشید
سونگهوا: کاری نکردم... میبینمت
توجهی به اخم هونگ جونگ و چیزی که گفته بود نکرد و سمت صندلیش رفت
هونگ جونگ: از خود راضی خیارشور
°°~°°~°°~°°~°°~°°~°°~°°~°°~°°~°°~°°~°°~°°~°°~°°
سونگهوا: نوبت منهههههه
وویونگ: عربده نکش پیش بچه
یوسانگ:الا به من گفتی بچههه
وویونگ: نه عزیزم با سان بودم به خودت نگیر
پس گردنی کوچیکی به سونگهوا زد و گلسشو پر وودکا کرد
سونگهوا بعد کمی فکر کردن لبخند بزرگی زد و نگاهی به سان انداخت
سونگهوا: من دوست دختر ندارمم
سان لعنتی به سونگهوا انداخت و گلس ودکاشو سر کشید...
چهارنفری خونه سان جمع شده بودن و بازی میکردن رفته رفته همشون مست میشدن و برای کسی مهم نبود. سونگهوا و یوسانگ خبر نداشتن که قراره یجی بیاد برای همین خیلی راحت بودن که زنگ در خورد
سان در حالی که بلند میشد تا درو باز کنه گفت که احتمالا یجی اومده
همشون اخماشونو تو هم کشیدن و شروع کردن به غر زدن
سونگهوا: قراره تو همه دورهمی هامون باشه؟
سان: زر نزن بینم
درو باز کرد و لبخندی بهش زد
سان: خوش اومدی
با باز شدن در لبخندی به سان زد که با کشیده شدنش تو بغل سان لبخندش عمیق تر شد
یوسانگ :یاا چویی سان زود باشین تازه صبح همو دیدین
سان: حتی یه لحظه هم نبینمش دلم بهش تنگ میشه
یجی واقعا احساس خوشحالی می‌کرد که با حرف سونگهوا دوباره ناراحت شد... ولی سعی می‌کرد به روش نیاره... قطعا اونا دوسش نداشتن و دلیل اینو نمیدونست..
سعی می‌کرد با همشون خوب باشه و باهاشون خوب رفتار کنه ولی با این برخورد اونا نمیتونست کاری کنه...
سونگهوا: فیلم هندیه مگه؟؟
یجی با دیدن الکل و وودکا آروم رو به سان گفت که اگه جمعش کنن خوشحال میشه... برای همین سان بدون توجه غر غر های اعضا وودکا ها رو جمع کرد و تصمیم گرفتن یه بازی دیگه بازی کنن...
بعد از بازی کردن و کلی دلقک بازی در اوردن تصمیم گرفتن که همونجا بخوابن
سونگهوا رو مبل و وویونگ و یوسانگ روی زمین
یجی و سان هم تو اتاق سان...
از سرویس اومد بیرون و می‌خواست بره بخوابه که با صدای ضعیف سان که صداش می‌کرد در اتاقو کمی باز کرد و سرشو برد تو
وویونگ: چیه
سان: یه لیوان آب بیار برام
وویونگ: مگه خودت فلجی
سان: کامان وویونگگگ
پوفی کشید و سمت اشپزخونه قدم برداشت. یه لیوان آب پر کرد و با قدم های آروم سمت اتاق سان رفت. قبل اینکه بتونه در بزنه یا بره تو جلوی در ایستاد و از گوشه در که باز مونده بود خیره شد به اونا و سعی کرد جلوی پر شدن چشماشو بگیره....
ظاهرا سان و یجی قرار بود شب طولانی رو بگذرونن...

Someone you loved Donde viven las historias. Descúbrelo ahora