پارت سیزدهم

886 179 24
                                    

احساس ضعف و ترس همه جای وجودشو گرفته بود... پاهاش سست شده بودن و نمیتونست حرکت کنه..
ولی باید میرفت.. نمیتونست بمونه و اونجا و اینو تماشا کنه که سان یه دختر دیگه رو میبوسه.
نمی‌دونست چیکار کنه.. عصبی بود و می‌خواست حرصشو جوری خالی کنه
با پایین اومدن از پله ها دوباره همون پسره که اسمش جکسون بود رو دید...
با حرص از پله ها پایین اومد و اونو سمت خودش کشید
بخاطر قد بلند جکسون کمی سرشو بالا گرفت
وویونگ: ببوس منو
جکسون با حرف یهویی وو با تعجب نگاهشو بهش داد
جکسون: ببخشید!؟
وویونگ که دید جکسون زیاد طولش میده یقشو گرفت و سمت خودش کشید.. لباشو روی لبای جکسون گذاشت و این باعث افتادن قطره اشک مزاحمی از گوشه چشمش شد..
چند ثانیه بعد سان بود که اونا رو جدا کرده بود...
سان: اینجا چخبره تو چته؟؟
با اخم و صدای بلند گفت و وویونگو به دیوار پشتش چسبوند. وویونگ نگاه گذرایی بهش انداخت و تا خواست از اونجا بره مچ دستش توسط سان گرفته شد..
وویونگ: ولم کن
سان: میشه بگی چ مرگته؟؟ میایی یکی دیگه رو میبوسی؟ الا هم این رفتار؟ مشکلت چیه وو
وویونگ پوزخندی زد.. تعجب می‌کرد که سان چند لحظه پیش یکی دیگه رو بوسیده بود ولی داشت از وویونگ بخاطر این کارش شکایت می‌کرد..
وویونگ: من چه مرگمه؟؟ مشکلم چیه؟ آره یه مشکلی هست و اون این بود که بهت اعتماد کردم.. من گذاشتم دوباره وارد قلبم بشی و برای بار هزارم اونو تیکه تیکه کنی دیگه نمیخوام دوست داشته باشم سان
سان با شنیدن حرفای وویونگ نفس عمیقی کشید و سرشو پایین گرفت
سان: دیدی؟..
وویونگ اشکاشو پاک کرد و پوزخندی زد
وویونگ: اره
سان: متاسفم...
وویونگ: کاش میتونستم مثل تو باشم.. هیچکسو دوست نداری از از دست دادن کسی نمیترسی
اگه منو از دست بدی ناراحت میشی؟؟ وقتی یکیو بوسیدم ناراحت شدی؟
سان: وویونگ!
وویونگ: هیچی نگو... من اینجوریم.. اگه از دست بدمت ناراحت میشم وقتی میبینم یکی دیگه رو میبوسی ناراحت میشم چون دوست دارم..من فقط میخواستم کسی بشم که دوسش داری... من یه احمقم.. فک میکردم میتونی عوض شی.. ولی تو.. بازم همه چیو خراب کردی
کمی سانو عقب هول داد و از اونجا دور شد..
سان با یاداوری حرفای وویونگ قلبش درد می‌گرفت.. کاش فقط میتونست بهش توضیح بده..
°°~°°~°°~°°~°°~°°~°°~°°~°°~°°~°°~°°~°°~°
یوسانگ: نه میگم باز دعوا کردن باز سان خراب کرد.. وویونگ حالش خوب نبود من دنبالشم الا پیش سان بمون
سونگهوا در حالی که توی شلوغی دنبال سان می‌گشت باشه ایی گفت و گوشی رو قطع کرد...
باورش نمیشد..
فقط چند دقیقه با سونگهوا از میز دور شده بودن و سان..
شاهد تمام حرفا و دعوای اونا شده بود.. نفس عمیقی کشید و با رسیدن به خونه وویونگ متور سونگهوا رو که برداشت بود جایی پارک کرد..
به طبقه شیشم که رسید بدون اینکه در بزنه درو باز کرد و از گوشه در نگاهشو به وویونگ داد.
خونه تاریک بود و چیزی دیده نمیشد وویونگ روی مبل تکی نشسته بود و اروم گریه میکرد..
دیدن اون صحنه واسه یوسانگ درد آورد بود.. اینکه بدونی دوستت درد میکشه و نتونی کمکش کنی
کفشاشو جلو در در آورد و درو پشت سرش بست..
وویونگ با صدای خش‌دار آروم لب زد
وویونگ: یوسانگ؟
یوسانگ: منم
نزدیک وویونگ شد و دستشو بین موهاش برد
رو به روش روی زمین نشست و لبخند تلخی زد
یوسانگ: دوست داری برم واست چیزی بگیرم؟
وویونگ سرشو به معنی نه تکون داد
یوسانگ: بزا بخرم دیگه.. مطمئنم گشنته
وویونگ چیزی نگفت که باعث شد یوسانگ از جاش بلند شه
گونه وویونگو بوسید و اشکاشو پاک کرد
یوسانگ: همه چی درست میشه وویونگا.. میرم غذا بخرم.. زودی میام
دلش نمی‌خواست تو این وضعیت تنهاش بزاره.. ولی از طرفی هم باید کمی تنها میشد تا فکر کنه..
سمت در قدم برداشت و کفشاشو پوشید درو باز کرد و از آپارتمان زد بیرون
سونگهوا: سان چرا گوش نمیدی؟؟
با شنیدن سونگهوا سمتشون برگشت و سانو سونگهوا رو دید
چند بار پلک زد که سان به حرف اومد
سان: خونس؟ حالش خوبه؟
از دست سان عصبی بود و ناراحت... نمی‌خواست بیشتر از این وویونگ آسیب ببینه
یوسانگ: به نظرت خوبه؟؟
سان: من باید باهاش حرف بزنم
نگاهشو به سونگهوا داد.. نباید میزاشتی سان بیاد اینجا..
سونگهوا: حرفمو گوش نداد خب..
یوسانگ نمیتونست جلوی سانو بگیره.. بلاخره اونا همو میدیدن..
یوسانگ: نمیخوام وو بیشتر از این ناراحت بشه.. میری مشکلتونو حل میکنی
سان سری تکون داد و با عجله سمت ورودی آپارتمان رفت...
°°~°°~°°~°°~°°~°°~°°~°°~°°~°°~°°~°°~°°~°
از جاش بلند شد و خودشو روی تخت انداخت..
به اتفاق های اخیر فکر می‌کرد... همه چی خیلی زود اتفاق افتاده بود که خود وویونگم نمیتونست هضم کنه... از باهم بودنشون تا امشب مدت زیادی نگذشته بود که سان...
با یاد آوری اون صحنه اشک مزاحمی از گوشه چشمش افتاد.
به پهلو چرخید و از پنجره به ماه خیره شد..
خیلی زیبا بود.. همه دوسش داشتن با اینکه کیلومتر ها از انسان ها دور بود..
وویونگ: شاید منم چون یه مدت از سان فاصله گرفتم حس کرد دوسم داره..؟
لبخند تلخی زد و ادامه داد: اوه... اون هیچکسو دوس نداره..
در باز شد ولی تکونی نخورد میدونست یوسانگه..
وویونگ: زود برگشتی
سان: وو...
با شنیدن صدای سان سمتش برگشت و از رو تخت بلند شد
وویونگ: اینجا چیکار میکنی؟ برو بیرون
سان قدمی سمت تخت برداشت که وویونگ لیوان روی پایتختی رو برداشت و سمتش پرت کرد.. صدای شکستن شیشه و بعدش داد وویونگ بود که به گوش سان رسید
وویونگ: گفتم برو بیرون
سان: وو خواهش میکنم آروم باش
و دفعه بعدی وویونگ کتابش بود که سمت سان پرت می‌کرد.. هر چی دم دستش بود سمتش پرت می‌کرد نمی‌خواست اونو ببینه.. ولی سان قصد رفتن نداشت و هر لحظه نزدیک تر میشد بهش..
وویونگ که دید کارساز نیست دستشو سمت گردنبند ستی که گرفته بودن برد و اونو هم سمت سان پرت کرد...
سان نمی‌دونست وویونگ چشه.. چرا اجازه نمیده حرف بزنن و براش توضیح بده؟ هرچی دستش می‌رسید رو پرت می‌کرد و تنها چیزی که می‌گفت 'برو بیرون' بود..
همونطور که نزدیکش میشد پاشو روی شیشه های شکسته گذاشت.. ولی دردش بیشتر از دیدن وویونگ توی این وضعیت نبود.. با خودش فکر کرد که تاحالا وویونگو اینطور ندیده بود.. و همه اینا تقصیر سان بود
دیگه براش مهم نبود که چی سمتش پرت میکنه.. با قدمای بلندی خودشو به وویونگ رسوند و روی شکمش نشست دستاشو گرفت و مانع حرکتش شد
سان: چته تو.. متوجه‌ی چیکار میکنی؟ بس کن
با کمی آروم شدن وویونگ دستاشو ول کرد و اجازه داد اشکاشو پاک کنه.......
سان: درد داره؟
همونطور که دست وویونگو که بخاطر کندن گردنبد از گردنش زخم شده بود می‌شست آروم لب زد و نگاه شو به وویونگ داد
وویونگ: نه به انداره کاری که کردی
سان نگاهشو ازش گرفت و مشغول کارش شد.. واقعا پشیمون بود
وویونگ نگاهشو به زمین داد و با دیدن خون پای سان نفس عمیقی کشید...
دست وویونگ و پای خودشو بسته بود.. آروم روی تخت نشسته بودن.. بدون هیچ مکالمه یا دعوایی..
از جو بینشون خسته شده بود نمیتونست حرفی بزنه.. فکر می‌کرد اگه وویونگو ببینه راحت میتونه براش توضیح بده ولی الا قفل کرده بود.
روی تخت دراز کشید و نفسشو بیرون داد
وویونگ: اگه فکر میکنی چون امشب نتونستی با اون دختره باشی میتونی منو جایگزین کنی.. پس همین الا برو
سان بلند شد و اخمی کرد
سان: من هیچوقت راجبت اینجوری فکر نکردم
وویونگ: ولی با همه میکنی
سان: تو همه نیستی
و بعدش دوباره سکوت....
سان نمی‌دونست وویونگ به چی فکر میکنه.. خراب کرده بود.. ولی فکر نمی‌کرد به این زودی خراب کنه.. هنوز چند ساعتم نگذشته بود که باهم بودن و وضعيتشون این بود
وویونگ: اگه بهت بگم... فقط برای منافع خودم باهات بودم و همه دوست داشتنام دروغ بود....
سان وسط حرف وویونگ پرید: باور نمیکنم
وویونگ: چرا؟
سان: وویونگی که میشناسم دوسم داره
وویونگ لبخند تلخی زد: ولی سانی که من میشناسم هیچکسو دوست نداره
سان نگاهشو از وو گرفت و به زمین خیره شد... حق داشت... نمیتونست چیزی بگه چون وویونگ حق داشت..
سان: به نظرم بهتره فردا حرف بزنیم.. وقتی آروم شدی
از جاش بلند شد و قدمی سمت در برداشت... چشاشو بست و دوباره سمت وویونگ برگشت
سان: فقط میخوام اینو بدونی.... دوست دارم وو
و رفت و وویونگو با کوهی از فکر و درد تنها گذاشت..
°°~°°~°°~°°~°°~°°~°°~°°~°°~°°~°°~°°~°°~°
هی لاولیزز
ساری مشکلی برام پیش اومده بود دیر آپ کردم
به زودی دوپارت باهم آپ میشه
ووت و کامت یادتون نره♡
فایتینگ

Someone you loved Where stories live. Discover now