پارت سوم

885 208 24
                                    

با صدای ریز یکی چشاشو باز کرد اطرافشون نگاه کرد. کمی چشاشو مالید و نگاهی به یوسانگ انداخت که خوابیده بود و نگاهشون به وویونگ داد که با گوشه لباسش اشکاشو پاک می‌کرد و حواسش به سونگهوا نبود داد. اخم ریزی کرد و نگاهی به ساعت انداخت... 4 صبح بود...
از جاش بلند شد و پیش وویونگ نشست و دسشو به کمرش کشید
سونگهوا: چی شده؟
وویونگ با دیدن سونگهوا زود اشکاشو پاک کرد و بینیشو بالا کشید
وویونگ: چرا بیدار شدی
سونگهوا کمی بیشتر نزدیکش شد و اونو تو بغلش کشید. سرشو گذاشت رو سینش و دستشو برد تو موهاش
وویونگ نتونست دووم بیاره و دستاشو دور کمر سونگهوا محکم حلقه کرد و آروم جوری که حتی خودشم صداشو نشنوه اشک ریخت...
لرزیدن شونه هاشو حس می‌کرد و باعث می‌شد قلبش درد بگیره و فشرده بشه... چی باعث شده بود وویونگ اونجوری گریه کنه؟ اونم نصف شب...چی باعث شده بود اونقد درد بکشه که الا اشکاش حتی قلب سونگهوا رو به درد بیاره؟
با وجود کلی سوال توی ذهنش تصمیم گرفت چیزی نگه و فقط بغلش کنه... نمی‌خواست وویونگ احساس تنهایی کنه و همیشه پشتش بود و هر کاری می‌کرد بخاطر دوستاش بود چون کسی جز اونارو نداشت... با این حال باز وویونگ ناراحت بود...
کمی بعد حس کرد که آروم تر شده‌ سرشو خم کرد و نگاهی به وویونگ انداخت... با دیدن وویونگی که به کیوت ترین شکل ممکن تو بغلش خوابش برده بود لبخند کوچیکی زد.
از جاش تکون نخورد و پتو روی دوتاشون کشید... میتونست برگرده بره تو جاش بخوابه چون وویونگ کسی نبود که زود بیدار بشه ولی دوست داشت اون شبو همونجا پیش دوستش میموند....
°°~°°~°°~°°~°°~°°~°°~°°~°°~°°~°°~°°~°°~°°
+دیرم شد خب زود باششش
در حالی که بند کفشاشو می‌بست با صدای نسبتا بلندی گفت.
دختره کوچیک تر با عجله در حالی که سعی می‌کرد کتاباشو تو کیفش بپیچونه پیشش اومد و توجهی به اخم پسر بزرگتر نکرد
هونگ جونگ: دوساعته منتظرم چی باعث شد اینقدر دیر کنی
ریوجین با قیافه پوکری زل زد به پسر بزرگتر و به کفشاش اشاره کرد
ریوجین: خودتم هنوز آماده نیستی
هونگ جونگ: چرا هستم
از جاش بلند شد و دست دختر عموشو گرفت و دنبال خودش کشید. تا دانشگاه حرفی نزدن و با رسیدنشون به دانشگاه خداحافظی کوتاهی با هم کردن و هر کدوم راهی کلاس خودشون شدن...
ریوجین دختر عموی هونگ جونگ بود...هرچند اون دوتا از اولشم از همدیگه خوششون نمیومد و سعی می‌کردن از هم دور باشن...
اون مثل بقیه همکلاسی هاش یا تمام کسایی که توی این دانشگاه میخوندن وضعیت مالی عالی نداشت... مثل ریوجین هم از پدری نداشت که همه خرجشو بده. با تلاش های خودش تونسته بود با بورسیه وارد این دانشگاه بشه...
روی صندلیش نشست و به جای خالی سونگهوا نگاهی انداخت. چرا نیومده بود؟ اون همیشه زود میومد.
شونه هاشو بالا انداخت و بیخیال کتابشو باز کرد
°°~°°~°°~°°~°°~°°~°°~°°~°°~°°~°°~°°~°°~°°
سان: اون مسواک منهههه
سونگهوا: وویونگ موهامو میکشی کمی برو اونور
وویونگ: قلقلکممم ندههه
یوسانگ: شما دیوثا کی تموم میشینن من جیش دارممم
یجی به غر غر های همشون و به صحنه رو به روش خندید... وویونگ سعی می‌کرد سونگهوا رو کنار بزنه تا دست و صورتشو بشوره و سونگهوا بدون توجه به اینکه اون مسواک سانه مسواک میزد... یوسانگ داشت زور میزد تا دوتاشون از سرویس بیرون کنه تا بتونه به کارش برسه... و سان هم.... یه مردم آزار بود که وویونگو قلقلک میداد سونگهوا رو نیشگون می‌گرفت و موهای یوسانگو میکشید
بلاخره به حرف اومد و نگاهی به ساعت مچی قهوه ایی رنگش انداخت
یجی: حسابی دیرمون شد
سونگهوا در حالی که کارش تموم شده بود و از سرویس خارج میشد لب زد
سونگهوا: میتونی تو بدون ما بری
یجی سعی کرد حرف سونگهوا رو نادیده بگیره و سمت اتاق سان قدم برداشت تا حاضر بشه. آماده شده بود و می‌خواست بره بیرون که عطر سان توجهشو جلب کرد... از روی میز برداشت و بوش کرد... واقعا دوسش داشت پس کمی از عطرشو روی تنش خالی کرد و با صدای سان که اسمشو   صدا میزد عطر رو جاش برگردوند و از اتاق خارج شد.
ظاهرا جنگ جهانیشون تموم شده بود و نوبت صبحونه بود...
خیلی دیر کرده بودن ولی مهم نبود کم و بیش فهمیده بود که رفتارشون چجوریه.
سونگهوا اکثرا بی حوصله بود و کم حرف می‌زد چند بار سعی کرده بود باهاش حرف بزنه ولی با کلمه های کوتاه مکالمه بینشون تموم می‌کرد و اجازه ایی به یجی نمی‌داد تا کمی باهاش حرف بزنه...
یوسانگ.... یوسانگو نمیتونست تشخیص بده.... ولی از یه چیز مطمئن بود اونم اینکه از یجی متنفر بود... نمی‌دونست چرا ازش بدش میومد و به خونش تشنه بود برای همین زیاد سعی نمی‌کرد نزدیک یوسانگ بشه
وویونگ خیلی مهربون بود لبخند های دلنشینش و رفتارش با یجی خوب بود و بهش احترام میزاشت... در کل با هم خوب بودن ولی زیاد حرف نمیزدن...
بعد خوردن صبحونشون از خونه زدن بیرون و سمت مسیر همیشگیشون حرکت کردن.
با رسیدنشون به حیاط دانشگاه یوسانگ روی یکی از صندلی های گوشه حیاط نشست و آروم لب زد
یوسانگ :هنوز کلاس تموم نشده کم مونده نریم فعلا تا تموم بشه
وویونگ:فکر خوبیه
سان نزدیک وویونگ شد و موهاشو به هم ریخت
سان: امشبم پیشم بمون
وویونگ سرشو بالا گرفت و نگاهی به سانی که با کیوت ترین حالت ممکن ازش خواسته بود پیشش بمونه انداخت.
بدون هیچ حرفی سرشو به معنی باشه تکون داد.
بیشتر حواسش به سونگهوا و اتفاق دیشب بود... سونگهوا رو خوب می‌شناخت قرار نبود به کسی چیزی بگه و حتی شاید این قضیه رو کاملا نادیده میگرفت ولی باید مطمئن میشد که اینجوری میشه پس کمی نزدیکش شد
وویونگ: عام... سونگ... قضیه دیشب...
سونگهوا: کدوم قضیه؟
وویونگ لبخندی زد و سونگهوا رو کشید تو بغلش خوشحال بود که اونو هم کنارش داشت...
سونگ متقابلا دستاشو دور کمر وویونگ حلقه کرد و کنار گوشش زمزمه کرد
سونگهوا: فعلا کاریت ندارم ولی باید بهم بگی که چی شده...
وویونگ لبخند تلخی زد و از بغل سونگهوا اومد بیرون و سرشو به معنی باشه تکون داد
اون روز هم مثل همیشه تکراری بود و حوصله سر بر.
بعد خوردن زنگ سمت کلاسشون قدم برداشتن و بعد جا گذاری کیفاشون رفتن بیرون.
یه نیمکت نسبتا بزرگ تو حیاط دانشگاه انتخاب کردن و نشستن.
°°~°°~°°~°°~°°~°°~°°~°°~°°~°°~°°~°°~°°~°°~°°~°°
یجی: بیا دیگههه
ریوجین کتابشو بست و چشاشو تو کاسه چرخوند
ریوجین:علاقه خاصی به دیدن اون ک. ص شاخا ندارم(ساری:( )
یجی بدون اینکه توجهی به حرف ریوجین کنه دست دوستشو گرفت و دنبال خودش سمت نیمکت دوست پسرش و دوستاش کشید.
با رسیدنشون نگاهش به سان داد و لبخند بزرگی زد
یجی:من اومدمم
سان: خوش اومدی بشینین
سان کمی نزدیک وویونگ شد و یجی رو پیشش نشوند
ریوجین که دید کسی حرکتی نمیکنه تا براش جا باز کنه با تخس ترین حالت ممکن به زور سونگهوا رو سمت یوسانگ هول داد و خودشو رو به روی یجی و پیش سونگهوا جا داد
سونگهوا: این وحشی رو از کجا اوردی
رو به یجی گفت و چشم غره ایی به ریوجین رفت
یجی: اون بهترین دوستمه ریوجین
سان که دید سونگهوا از ریوجین خوشش نیومده یه فکری به ذهنش رسید. نیشخند بزرگی زد و دستشو دور گردن یجی انداخت.
سان: آره همونی که گفتی دختر عموی هونگ جونگه؟
سونگهوا با حرف سان با تعجب سمت ریوجین برگشت و با تایید یجی و ریوجین پوزخندی زد و سمت یوسانگ برگشت و آروم لب زد
سونگهوا: از وحشی بودنت باید میفهمیدم
ریوجین: جانمم؟؟؟
سونگهوا: با شما نبودم
وویونگ و یوسانگ که تمام مدت ساکت بودن به هم نگاهی کردن. یوسانگ اشاره ایی به گوشی وویونگ کرد و مسیجی بهش فرستاد
یوسانگ: نظرت چیه؟
وویونگ با اشاره یوسانگ و صدای مسیج گوشیش نگاهش از اون گرفت و گوشیشو برداشت
وویونگ: راجب؟
یوسانگ: سونگهوا و ریوجین
وویونگ: نه باباا میدونی زیاد تیپ سونگهوا نیست
یوسانگ: اونو نمیگم اسکل.... یجی دوستشم آورده بچسبونه به سونگ
سان: کی کیو میچسبونه؟
وویونگ با حرف سان گوشیشو خاموش کرد و گرفت اونور
یوسانگ: یاا فضوللل
سونگهوا: چرا سر دوتاتونم تو گوشیه؟ الا همو نمی‌بینین مگه؟
یوسانگ برای اولین بار بخاطر خوردن زنگ کلاسشون خوشحال شد. سریع از جاش بلند شد و بدون اینکه جواب سونگهوا رو بده جوری که انگار هیچی نشده از جاش بلند شد و با "بریم دیگه" بحث بینشون تموم کرد...
°°~°°~°°~°°~°°~°°~°°~°°~°°~°°~°°~°°~°°~°°~°°~°°
هونگجونگ: سونگهوا لطفا یه کم توجه کن برای اولین بار یه چیزیو توی زندگیت جدی بگیر
در حالی که با گوشیش گیم بازی می‌کرد هومی گفت و دوباره به ادامه بازیش پرداخت.
هونگجونگ: اگه اینجوری پیش بره مجبورم دیگه از دانشگاه برم
سونگ با حرف هونگ جونگ سرشو بالا گرفت و نگاهشون بهش دوخت
سونگهوا: منظورت چیه؟
هونگ جونگ نفس عمیقی کشید و کتاباشو جمع کرد و از جاش بلند شد
هونگ جونگ :من به آقای پارک قول دادم که وضعیت درسات بهتر میشه... و اگه اینجوری پیش بره تو گوش نمیدی و هیچی یاد نمیگیری پس امتحاناتم خراب میکنی و آقای پارک از این خوشش نمیاد در نتیجه مجبورم میکنه برم دیگه
سونگهوا اخمی کرد و دست هونگو گرفت و سر جاش نشوند... نمی‌خواست این اتفاق بی افته... درسته دوسش نداشت ولی بخاطر اون قرار بود آینده یکی این وسط خراب بشه.
کتابشو باز کرد و نگاهشون به هونگ جونگ داد
سونگهوا: خب کجا بودیم؟
هونگ لبخندی زد و آروم خندید. فک نمی‌کرد این بهونه الکی باعث بشه سونگهوا بهش باور کنه و تصمیم بگیره کمی درسو گوش بده
نشست و کتابشو دوباره باز کرد....
°°~°°~°°~°°~°°~°°~°°~°°~°°~°°~°°~°°~°°~°°~°°~°°
یوسانگ: بازم باختمااا... بازی بهتری نداری؟؟
با نشنیدن جواب از طرف وویونگ لب تاپشو کنار گذاشت و کمی رو تخت جا به جا شد... به وویونگی که پایین تخت نشسته بود و برای خودش چیز هایی می‌نوشت نگاه کرد.
یوسانگ: چی مینویسی؟
وویونگ: هیچی
با نگرفتن جواب مورد نظرش چشاشو تو کاسه چرخوند و خودشو سمت وو کشید. اولین جمله رو خوند
یوسانگ: 10 چیز راجب تو که ازش بدم میاد...
منظورت سانه؟
وو سرشو به معنی آره تکون داد و ادامه داد به فکر کردن تو این بین یوسانگ شروع کرد به خوندن نوشته هاش
یوسانگ: 1. اون خیلی خود خواهه... منظورت چیه کجای سان خودخواهه
وویونگ: اون فقط به فکر خودشه کسی به غیر از خودش براش مهم نیست
یوسانگ: 2. اون خیلی کثیفه... کامان وو اینا چیه مینویسی سان که خیلی مرتبه...
وویونگ: میدونستی من چند مدتی که پیشش مونده بودم کاغذای غذا رو از زیر مبل جمع میکردم اندازه چی خاک برداشته بود همه جا رو.. و اون گفت که سه ماه ی بار خدمتکار میاد خونشو تمیز کنه...
یوسانگ آروم خندید و لپ وویونگو کشید. نگاهش دوباره به کاغذ داد
یوسانگ : 3. خیلی سودجوعه... اینو مواقفمم
وویونگ خندید و موهای یوسانگ به هم ریخت به این فکر کرد که اینو همه میدونست... مثل وقتی که با گوئون دوست شده بود چون دختر محبوب دانشگاه بود... یا وقتی که با جیان دوست شده بود تا تکالیفش بندازه گردن اون...
یوسانگ: 4. اون همیشه دوست داره بهترین باشه... اینو واقعا هستت یادته اون اوایل هر روز با ی ماشین میومد دانشگاه؟؟
وویونگ بلند خندید و گوشیشو چک کرد. برای سان پیامی حاوی اینکه شبو نمیاد نوشت و گوشیو گذاشت کنار...
در این بین یوسانگ لبخند تلخی به آخرین نوشته وویونگ زد.
"پنج. اون نمیتونه کسیو واقعا دوست داشته باشه"

°°~°°~°°~°°~°°~°°~°°~°°~°°~°°~°°~°°~°°~°°~°°~°°

امیدوارم دوسش داشته باشینن^^
ووت یادتون نره کیوتاا

Someone you loved Where stories live. Discover now