پارت دوازدهم

915 174 42
                                    

تو شلوغی دنبال وویونگ می‌گشت ولی نمیتونست پیداش کنه... اونقدری قدش کوچولو بود گاهی می‌ترسید مردم لهش کنن
وویونگ: کجا رو نگاه میکنی
با صدای آشنای وو سمتش برگشت و برای چند ثانیه محو نگاهش شد
سان: تو... تو...
وویونگ: من؟
سان: صبح که موهات... مشکی بود...
وویونگ آروم خندید و دستشو توی موهای تازه رنگ کردش کشید
وویونگ: آره فکر کردم باید یه تغییری بهش بدم
سان: چرا اینقد خوشگلی؟
با حرف سان لبخند محوی زد و سعی کرد بحثو عوض کنه تا بیشتر خجالت زدش نکنه.
وویونگ: عا واسه چی اومدیم اینجا
سان که حواسش از موهای بنفش وو پرت شده بود نگاهی به فروشگاه انداخت و لبخندی زد
سان: به این فکر کردم که تا حالا با هم خرید نیومدیم و چند تا چیز واسه خونه لازم دارم
وو سرشو به معنی فهمیدم تکون دادن و یه سبد برداشت.
فکر نمی‌کرد سان بخواد همچین جایی بیارتش.
سان سمت یچخال ها حرکت کرد و در یکیشو باز کرد
سان:بهه چقد قشنگه
وو آروم خندید و دست سانو گرفت و کشید
وویونگ: آخه مگه میخوایی یخچال بخری؟؟
همیشه همینجور بود.. همه چیزو نگاه می‌کرد و سرک می‌کشید و اخر خرید چیزایی که واقعا نیاز داشت بخره رو یادش میرفت...
سان با دیدن فروشنده که داشت از پیش تختا دور میشد نگاهشو به وو داد و سبدو از دستش گرفت و گذاشت کنار
سان: اون تختو میبینی؟ هر کی زودتر بهش برسه برندس
با حرف سان چشای وو بزرگ شد و قبل اینکه بتونه چیزی بگه سان شروع کرد به دویدن توی فرشگاه
آروم خندید و دنبالش شروع کرد به دویدن و با رسیدن به تخت هر دو خودشونو رو تخت انداختن و بلند شروع کردن به خندیدن
سان: اول من رسیدم
وویونگ: زر نزن باهم رسیدیم
سان اشاره ایی به پشت سرش کرد و دوباره نگاهشو به وو داد.
وو با اشاره سان پشت سرشو که یه پسر بچه با تعجب بهشون نگاه می‌کرد انداخت و دوباره شروع کردن به خندیدن.....
-
سان: وو اون شبیه توعه
با حرف سان اخم کرد و به ماهی کوچیکی که اصلا دیده نمیشد نگاه کرد
وویونگ: اگه این منم... تو هم... اینییی
با خنده به ماهی بزرگی که ته آکواریوم خوابیده بود و زشت بود اشاره کرد
سان نگاهشو از ماهی به وو داد و چند بار پلک زد
سان: دیوث.....
-
سان: عا وویونگ ببین این قشنگ...
با دیدن وویونگ که اصلا حواسش بهش نیست اخم ریزی کرد. سمتش قدم برداشت و رد نگاهشو دنبال کرد و به دو تا گردنبند ست که هر کدوم بال بود رسید
سان: دوسش داری؟
وویونگ: ها؟ تموم کردی بیا بریم
با برداشتن سبد سمت صندوق حرکت کرد و این سان بود که با لبخند بهش نگاه می‌کرد...
پلیستیکا رو پشت ماشین گذاشت و پیش سان جا گرفت.
وویونگ: خسته شدم
سان: وویونگ... این رنگ بهت میاد عوضش نکن
وویونگ: بتچ هر چه رنگی میخوام میزارم
سان اخم بچگونه ایی کرد و سمتش برگشت
سان: یاا لطفا بزار بمونهه
وویونگ آروم خندید و موهاشو به هم ریخت
سان: وویونگ؟
وویونگ تکیشو به صندلی ماشین داد و نگاهی به سان انداخت
سان گردنبندو از توی جیبش در آورد و سمت وویونگ گرفت
سان: من دوست دارم
وویونگ لبخندی زد و نگاهشو به سان داد با دیدن گردنبندی که چند دقیقه پیش دیده بود لبخند ذوق زده ایی زد و با دیدن بال دوم دور گردن سان لبخند محوی زد... چشای سان مثل همیشه نبود.. مثل همیشه بد اخلاق نبود.. مثل همیشه نادیدش نمی‌گرفت.. اگه... اگه سان راستشو میگفت چی؟ اگه داشت خودش با دستای خودش همه چیو خراب می‌کرد چی؟ اگه سان هم یه روزی مثل جوری که خودش از سان خسته شده بود از وو خسته میشد چی... نمی‌خواست این اتفاق بی افته.. شاید باید یه شانسی به هر دوشون میداد..
وویونگ گردنبندو گرفت و دور گردنش انداخت: منم
سان با حرف وویونگ با تعجب از تیکشو از صندلی گرفت
سان: چی؟؟؟
وویونگ آروم خندید و متقابلا تکیشو از صندلی گرفت و ماشینو روشن کرد
وویونگ: همونی که شنیدی
سان: نه من کرم نشنیدم
وویونگ خندید و سمت خونه سان حرکت کرد و سانی که ذوق کرده بود و سعی می‌کرد کاری کنه وویونگ دوباره حرفشو تکرار کنه نادیده گرفت
°°~°°~°°~°°~°°~°°~°°~°°~°°~°°~°°~°°~°°~°
لیا: ییرن؟؟
ییرن با دیدن سونگهوا لیا به کل یادش رفت و با قدم های بلندی خودشو به کانتر رسوند و نگاه ذوق زدشو به سونگهوا دوخت
ییرن: سونگهوا... باورم نمیشه
سونگهوا آروم خندید و سمت ییرن قدم برداشت و اونو توی بغلش کشید
سونگهوا: دلم بهت تنگ شده بود فسقلی
ییرن لپ سونگهوا رو کشید و کمی خودشو عقب کشید
ییرن: چه عجب اینجا چیکار میکنی
سونگهوا: همونجوری دلم تنگ شد اومدم ببینمتون
ییرن سرشو به معنی باشه تکون داد و بلاخره پسر مو آبی توجشو جلب کرد
ییرن با لبخند سمتش قدم برداشت و دستشو سمتش دراز کرد
ییرن: سلام.. من ییرنم دوست دختر سونگهوا...
همین حرف کافی بود تا هونگ جونگ و همه کسایی که توی کافه بودن با تعجب نگاهشون به دختر قد کوتاه بدن
ییرن آروم خندید
ییرن: منظورم دوست سونگهوا
با دیدن پیشبند هونگ جونگ ذوقش بیشتر شد و با چشای براقش منتظر پسر مو آبی شد
هونگ جونگ دستشو توی دست ییرن گذاشت و کمی اونو فشرد
هونگ جونگ: عام.. هونگ جونگ منم دوست سونگهوام
ییرن: عام.. فقط دوست؟
هونگ که از سوال ناگهانی ییرن تعجب کرده بود سوالی نگاهش کرد که سونگهوا بین مکالمشون پرید
سونگهوا: امروز قهوه ها از من خوبه؟
همه کسایی که تو کافه بودن تایید کردن دو دختری که ظاهرا اسماشون چانمی و سئولا بود همراه لیا سمت یکی از میز های کافه قدم برداشتن و ییرن بود که اون دو تا رو تنها نمیزاشت.
با اومدن ییرن توجه سونگهوا کلا سمت اون جلب شده بود و به کل هونگ جونگو فراموش کرده بود اون زیادی خوشگل و خوش اخلاق بود.. اول که گفته بود دوست دختر سونگهواعه حس بدی بهش دست داده بود ولی نمیتونست انکار کنه که به هم میان.. تو فکر بود که با ریختن مایه غلیظی روش از افکارش بیرون کشیده شده بود خودشو کمی عقب کشید و با دیدن ییرن رو به روش و نگرانیش متوجه شد که چی شده..
ییرن ناخواسته قهوه رو روی هونگ جونگ ریخته بود
ییرین: معذرت میخوام.. داغ بود؟؟
هونگ جونگ لبخندی زد و سرشو به معنی نه تکون داد
ییرن: خوبه.. میتونی بری اونجا لباستو تمیز کنی
به دری که اشاره کرده بود نگاهی انداخت و اون دو تا رو تنها گذاشت
چانمی: آخه ببین چقدر به هم میان..
سئولا: کاش دوباره با هم باشن..
چانمی: چرا به هم زدن اصلا؟
هونگ جونگ با شنیدن حرفاشون فهمید که ییرن دوست دختر قبلی سونگهواس.. پس بخاطر همین ییرن گفته بود که دوست دخترشه؟
شاید هنوز همو دوست داشتن..؟
نفس عمیقی کشید و دستگیره درو پایین کشید با دیدن بالکن کوچیکی لبخندی زد و درو پشت سرش بست یکی از صندلی ها رو عقب کشید و نشست.
نفس عمیقی کشید و تصمیم گرفت تا وقتی نرن از اونجا بیرون نره... دوست نداشت اون دوتا رو با هم ببینه.
کمی که گذشت در باز شد و هونگ جونگ نگاهشو به شخصی که مزاحم تنهاییش شده بود انداخت.
ییرن با لبخند وارد بالکن شد و درو بست
ییرن: نگرانت شدم.. سونگهوا دنبالت میگشت
هونگ جونگ زیر لب زمزمه کرد: تازه یادش اومد که منم هستم؟
ییرن یکی از صندلی ها رو عقب کشید و پیش هونگ جونگ جا گرفت
ییرن: احتمالا سونگهوا خیلی دوست داره
با حرف ییرن سرشو بالا گرفت: بله؟
ییرن: بزار داستان منو سونگهوا رو بهت بگم.. منو سونگهوا هر دو اینجا آشنا شدیم.. اینجا کار میکردیم.. اون بهم یاد میداد که چجوری با دستگاه کار کنم در واقع دانش آموزش بودم یه جورایی... بعد یه مدت.. من فهمیدم که حساسی نسبت بهش دارم.. آره دوسش داشتم.. خیلی زیاد... اینو تو خودم نگه داشته بودم.. تا اینکه فهمیدم دیگه نمیتونم و بهش گفتم.. و در کمال تعجب اون حسامو قبول کرد و ما باهم شدیم..
هونگ جونگ داشت با دقت گوش میداد و کمی نزدیک ییرن شد
ییرن: رابطمون خیلی خوب بود.. سونگهوا زیادی مهربون بود و منم خیلی دوسش داشتم.. تا اینکه فهمیدم... حسامون متقابل نیست.. سونگهوا همیشه باهام مثل یه دوست رفتار می‌کرد و منو مثل دوستش میدید... و به گرایشش پی بردم... نمیتونستم بیشتر از این اونو مجبور به این رابطه کنم.. ولی هم قلبم و هم مغزم اسم سونگهوا رو داد میزد.. اولش نادیده گرفتم گفتم درست میشه.. ولی خودم اذیت شدن سونگهوا رو میدیدم.. پس تصمیم گرفتم رابطمون خراب کنم.. و برای اینکه خودمم اذیت نشم از اینجا رفتم.. و وقتی رفتم... بهش گفتم این پیشبندو به کسی که واقعا دوسش داره بده...
هونگ جونگ نگاهی به پیشبندش انداخت و با دیدن اسم ییرن لبخند محوی زد
ییرن لبشو با زبونش تر کرد و کمی خودشو جلو کشید
ییرن: بعد رفتن من اونم اینجا نموند... تقریبا از این جریان یکی دو سال میگذره.. و بعد این همه مدت بلاخره یکیو پیدا کرده که دوسش داشته باشه.. واسش خوشحالم و همچنین واسه تو..
لبخندی زد و دستشو روی شونه هونگ جونگ گذاشت و از جاش بلند شد
ییرن: سونگهوا دنبالت می‌گشت و منم نگفتم اینجایی پاشو بیا الا دیوونه شده به احتمال زیاد
هر دو آروم خندیدن و بالکنو ترک کردن...
با دیدن هونگ جونگ با اخم سمتش قدم برداشت و اونو توی بغلش کشید
سونگهوا: هیچ معلوم هست کجایی؟ فکر کردم رفتی و کلی نگرانت شدم
هونگ جونگ متقابلا دستاشو دور سونگهوا حلقه کرد و سرشو بالا گرفت
هونگ جونگ: جایی نرفتم
سونگهوا که تعجب کرده بود نگاهشو اول به ییرن و بعد به هونگ جونگ داد و اونو از بغلش بیرون آورد
سونگهوا: عا... باشه...
با یاد آوری چیزی مچ هونگ جونگو گرفت و پشت کانتر کشید
سونگهوا: بیا ببین چی درست کردم برات...
هونگ جونگ نگاهشو به ییرن داد و زیر لب جوری که فقد هر دو متوجه بشن گفت: ممنون...
°°~°°~°°~°°~°°~°°~°°~°°~°°~°°~°°~°°~°°~°
سونگهوا بعد طی کردن پله ها و با دیدن سان و یوسانگ و وویونگ خودشو به میزشون رسوند
سونگهوا: من اومدم
یوسانگ: گوه خوردی اومدی معلوم هس کجایی؟؟
وویونگ آروم خندید و دستش روی شونه یوسانگ گذاشت
وویونگ: چرا اینقد خشن؟؟
یوسانگ چشم غره ایی به وویونگ رفت و نگاهی به همشون انداخت
یوسانگ: اصلا به فکر منم هستین؟؟ شما دو تا که مثل مرغ عشقا همش تو کون همین باهمم شدین که دیگه بدتر اینم که افتاده دنبال هونگ جونگ منو فراموش کردین
سونگهوا: کی باهمه؟؟
سان: منو وویونگ
سونگهوا با تعجب نگاهشون کرد
سونگهوا: بلاخره مخشو زدی؟؟
یوسانگ: به من توجه کنین خراا
همشون با حرف و قیافه مظلوم یوسانگ خندیدن و سونگهوا اونو تو بغلش کشید
سونگهوا: مگه میشه تو رو فراموش کنیم جوجه؟
وویونگ: من میرم آبجو بخرم
سان: هی هی چرا آبجو؟
وویونگ: اینبار نمیخوام مست کنین
از پله ها پایین رفت و خودشو به کانتر رسوند
وویونگ: دو تا آبجو لطفا..
+بکنش چهارتا
با صدای فردی نگاهشو به پسر قد بلند و خوش قیافه ای که نزدیکش میشد داد
+ هی... اسم من جکسونه
وویونگ: سلام.. وویونگ
جکسون: زیاد میایی اینجا؟
وویونگ سرشو به معنی آره تکون داد
جکسون: ندیدمت تا حالا... عا... اگه دوست داشتی با هم آبجو بخوریم و بیشتر آشنا شیم؟؟
بارمن چهار شیشه آبجو گذاشت جلوش و وویونگ پول دو تا پرداخت کرد. دوتای دیگه رو سمت پسری که اسمش جکسون بود هول داد و آبجو ها رو برداشت
وویونگ: متاسفم دوست پسرم منتظرم باید برم
جکسون با شنیدن اسم دوست پسر نفس عمیقی کشید و از پیش وویونگ دور شد
وویونگ سرشو با تاسف تکون داد و از پله ها بالا رفت.. با دیدن صحنه مقابلش شیشه های آبجو از دستش افتادن و چشماش پر اشک شد.. بعض کرده بود.. مثل احمقا باورش کرده بود....و الا این نتیجه اعتماد و باورش بود...
°°~°°~°°~°°~°°~°°~°°~°°~°°~°°~°°~°°~°°~°
هی لاولیا♡
ووت و کامنت یادتون نره
روز خوبی داشته باشین
فایتینگ

Someone you loved Where stories live. Discover now