پارت هشتم

899 199 32
                                    

بعد گرفتن گل لبخندی به صندوقدار زد و کارتشو از جیبش بیرون کشید و سمتش گرفت.
فروشنده بعد از کسر کردن مبلغ کارت رو بهش برگردوند و با لبخند از مشتری همیشگیش خداحافظی کرد.
سان از مغازه بیرون زد و رز آبی که روش اسم وویونگ حک شده بود رو توی دستش محکم تر گرفت...
از تصمیمش و کاری که می‌خواست بکنه مطمئن نبود. حتی نمی‌دونست اونم وویونگو دوست داره یا نه... ولی یه حسی اونو وادار به این کار می‌کرد...
باید برنامه ریزی خوبی می‌کرد... نمیتونست همینجوری بره بگه بیا دوست پسرم شو...
نفس عمیقی کشید و یه قدم برداشت که با صدای خنده های آشنایی سرشو سمت صدا برگردوند...
با دیدن شخص مقابلش با تعجب نگاهشو به پسر کوچیک تر داد.
پس کار مهمش این بود؟
سانو ندید چون پشتش بهش بود ولی سان وویونگو شناخته بود و پسری که پیشش بود.... هیونجین ؟؟؟
با تعجب نگاهشو به اون دوتا داد... وویونگ کاملا خوشحال به نظر می‌رسید هیونجین هم دست کمی از اون نداشت...
حس خیلی مزخرفی داشت... اصلا وویونگ و هیونجین کی باهم صمیمی شده بودن؟؟
تنهاش گذاشته بود و بهش اهمیت نداده بود... و این بخاطر هیونجین بود؟
با یاد آوری اون روزی که قرار بود برن سینما لبخند تلخی زد

فلش بک*
خوشحال بود چون میدونست سان این فیلمو خیلی دوست داره و خوشحال میشه با دیدنش...
بعد گرفتن بلیطا اونا رو توی جیبش جا داد و گوشیو برداشت و به سان زنگ زد
سان با صدای خابالویی گوشی رو جواب داد
سان: بله
وویونگ: چقد خابالویی خب خرس قطبی... پاشو آماده شو میخوام ببرمت جایی
سان اخمی کرد و روی تخت غلطی خورد
سان: کجا؟
وویونگ: شروع دوباره یادته؟؟
سان: شروع دوباره.... فیلمو میگی؟
وویونگ به صدای ذوق زده سان لبخندی زد
وویونگ: اره... جلو سینما منتظرتم 1 ساعت دیگه پخش میشه جا نمونی
سان: باشه خودمو میرسونم
بعد گفتن حرفش گوشی رو قطع کرد و لبخندی زد. سمت صندلی خالی جلوی سینما رفت و نشست... میدونست سان میاد....
1 ساعت گذشت فیلم داشت شروع می‌شد ولی از سان خبری نبود...
سکانس دوم فیلمم تموم شده بود و وویونگ هنوزم اونجا نشسته بود تا سان بیاد ولی خبری ازش نبود...
با تموم شدن فیلم از جاش بلند شد
وویونگ: فیلم خوبی بود
زیر لب زمزمه کرد... عادت کرده بود دیگه... سان همیشگی بود
سرشو پایین انداخت و قدمی برداشت که به دختری برخورد کرد
"جلوتو نگاه کن خب"
ولی وویونگ صدای اونو نمیشنید... فقط چشاش رو سان قفل شده بود
سان نگاهشو از وویونگ دزدید و دستشو رو کمر دختر گذاشت و از اونجا رفتن...
وویونگ حس غریبگی داشت... اگه نمی‌خواست بیاد... میتونست بهش بگه تا مثل احمقا منتظرش نمونه...
به همین سادگی یه بار دیگه قلب وویونگ شکسته بود...

پایان فلش بک*

پس این اون حسی بود که وویونگ داشت... حس پوچی و مزخرف...
نفس عمیقی کشید و از فروشگاه بیرون اومد و زیر لب با خودش زمزمه کرد...
سان: اشکال نداره... هنوزم میتونم بینمون درست کنم..... امیدوارم..
°°~°°~°°~°°~°°~°°~°°~°°~°°~°°~°°~°°~°°~°
یوسانگ: واقعا اینکارو کردی؟؟؟
سونگهوا سرشو به معنی آره تکون داد و نگاه مظلومشو به دوست قدیمیش دوخت
یوسانگ پس کله ایی بهش زد و با اخم خیره شد بهش
یوسانگ: آخه احمق این چه کاریه؟؟
سونگهوا:چرا میزنی خببب نمیدونم... فقط دلم خواست اون لحظه ببوسمش آخه نمیدونی چقدر کیوته
یوسانگ: اگه بخوایی همه کیوتا رو ببوسی ما قراره بدبخت بشیم دارلینگ... دوما هونگ جونگو باید بزاری پشت ویترین تماشا کنی ن اینکه یهو بگیری ماچش کنی
سونگهوا به لحن یوسانگ خندید و لپشو کشید
سونگهوا:عاح... فکر کنم دیگه حتی نتونم از پشت ویترینم تماشا کنم
یوسانگ کمی از شیرتوت‌فرنگیش خورد و نگاه تاسف بارشو به دوست احمقش داد
یوسانگ: نه پ انتظار داشتی مثل دختر پسرای زشت لوس دورت محکم بغلت کنه و همراهیت کنه؟؟ تو اصلا نمیدونی گرایشش چیه
سونگهوا: اگه نخواد حتی منو ببینه چی؟
یوسانگ لبخندی بهش زد... اون راحت میتونست ترس سونگهوا رو ببینه... ترس از دست دادن کسی واقعا دردناکه... همیشه همراهته و اذیتت میکنه شاید بخاطر همین خودش به کسی دل نمیبست...
دستشو روی شونه پسر بزرگتر گذاشت و فشار کمی بهش وارد کرد
یوسانگ: کامان سونگ.. مطمئنم اینجوری نمیشه
سونگهوا امیدوارم زیر لب گفت و به فکر فرو رفت... فردا چیکار میخواست بکنه..؟
°°~°°~°°~°°~°°~°°~°°~°°~°°~°°~°°~°°~°°~°
با صدای در نگاهشو بهش داد... این ساعت شب کی بود؟
درو باز کرد و با دیدن هیونجین لبخندی زد
هیونجین نگاه معذبشو به وویونگ داد و تعظیمی کرد
هیونجین: ببخشید این ساعت شب مزاحم شدم... فردا کویز دارم و فکر کردم شاید بتونی...
وویونگ لبخند دلگرمی زد و از جلو در کنار رفت تا پسر مو مشکی بره تو.
وویونگ: اشکالی نداره بیا تو
هیونجین با دیدن خونه وویونگ که زیادی تاریک بود کمی چشاشو ریز کرد تا شاید اطرافو ببینه.
وویونگ چراغو روشن کرد تا هیونجین راحت باشه
هیونجین: تاریکی رو دوست داری؟ یا میخواستی بخوابی من اومدم
وویونگ: گذینه اول
هیونجین آروم خندید و اطراف خونه رو نگاه کرد. خونه کوچیکی بود حتی اتاق هم نداشت. آشپزخونه رو به روی هال بود و وسط هال یه مبل که رو به روی تلویزیون بود و رو به روی پنجره تخت بزرگش قرار داشت.
وویونگ به اندازه کافی پول داشت و صددرصد میتونست خونه بهتری داشته باشه ولی اون آپارتمان کوچیکشو دوست داشت
وویونگ: خواهش میکنم راحت باش هر جا دوست داشتی میتونی بشینی تا من یه چیزایی بیارم
هیونجین لبخندی زد و روی تخت بزرگ وویونگ جا گرفت.
واقعا دیر بود کمی پرده رو کنار زد... تنها خونه ایی که چراغش روشن بود مال وویونگ بود که به لطف هیونجین روشن شده بود.
ساعت 1 شده بود و هر دو خسته به نظر میرسیدن ...
وویونگ: خب دیگه همشو کامل بلدی؟
هیونجین خمیازه ایی کشید و سرشو به معنی آره تکون داد و از جاش بلند شد
هیونجین: واقعا ممنون هیونگ... من دیگه میرم ببخشید مزاحمت شدم
وویونگ لبخندی زد و اون هم متقابلا بلند شد
وویونگ: بهم هیونگ نگو... من فقط چند ماه ازت بزرگم... هم میتونی کمی بیشتر بمونی تازه تموم شدیم... دوست داری بریم یه هوایی عوض کنیم بعدش میتونی بری
همینطور که اینارو میگفت فرصتی به هیونجین نداد که بتونه حرفی بزنه و در بالکن رو باز کرد و بیرون رفت...
پشت سرش هیونجین با قدم های آروم خودشو به وویونگ رسوند.
هیونجین: تو خیلی مهربونی
وویونگ لبخندی زد و به میله های بالکن تکیه داد... با سوزش چشمش، چشماشو بست و سمت هیونجین که پشتش بود برگشت
وویونگ: لعنتییی.. میسوزهه
هیونجین که کمی نگران شده بود بیشتر نزدیک وویونگ شد و دستشو جلو اورد
هیونجین: باز کن چشتو
وویونگ بیشتر چشاشو فشار داد و دست هیونجینو گرفت
هیونجین آروم خندید و چشم وویونگو فوت کرد.. وویونگ آروم چشاشو باز کرد و چند بار پلک زد تا سوزش چشمش کمتر بشه
هیونجین: چی شد خب
وویونگ: نمیدونم احتمالا خاک
هیونجین سرشو به معنی فهمیدم تکون داد... بعد چند دقیقه که با هم حرف زدن هیونجین رفت و وویونگ بلاخره فرصتی برای استراحت پیدا کرد.
°°~°°~°°~°°~°°~°°~°°~°°~°°~°°~°°~°°~°°~°
نمی‌دونست اینقدر درد داره... یعنی هر بار... هر بار وویونگ این دردو می‌کشید؟ حس می‌کرد یکی قلبشو توی دستش گرفته و هی فشار میده.
اشک مزاحم گوشه چشمشو پاک کرد و سرعتشو کمتر کرد.
گریه میکرد؟؟ جالب بود... آخرین بار کی گریه کرده بود یادش نمیومد.
حس می‌کرد نمیتونه نفس بکشه برای همین کمی شیشه ماشینو پایین کشید
با رسیدنش جلو آپارتمان ماشینو پارک کرد و نفس عمیقی کشید... سرشو روی فرمون گذاشت و بغض توی گلوشو قورت داد... به این راحتی از دستش داده بود؟؟... هر چند وویونگ هیچوقت مال اون نبود... چطور ندیده بودتش؟ این همه مدت... جلو چشمش بود.. چرا دیر متوجهش شده بود.. همش تقصیر خودش بود. نگاهی به گل رز آبی رنگ انداخت... دوباره توسط جونگ وویونگ دور انداخته شده بود با یاد آوردی همون صحنه نفس عمیقی کشید و از ماشین پیاده شد و با قدم های آروم سمت واحدش حرکت کرد.

فلش بک چند دقیقه پیش*
ماشینو جلو آپارتمان پارک کرد و گلو از روی صندلی بغل دستش برداشت و نگاهی به اسم روش انداخت... آبی... رنگ مورد علاقه وویونگ حتما خوشش میومد از سوپرایزش... احتمال میداد خوابیده باشه میتونست تا صب پیشش بخوابه و وقتی صبح بیدار شدن گلشو بهش بده و بگه دلش بهش تنگ شده بود.
نگاهی به پنجره واحدش انداخت و اونا رو دید...
باز هیونجین؟ ساعت 1 شب؟؟؟ با وویونگ؟
اخمی کرد و تکیشو به صندلی داد...
با دیدن صحنه مقابلش لعنتی زیر لب گفت و سعی کرد جلو بغضشو بگیره... اونا زیادی نزدیک بودن.. و بقیه ماجرا هم معلوم بود. گلو سر جای قبلیش پرت کرد و ماشینو روشن کرد و از اونجا دور شد

پایان فلش بک*
با همون لباساش روی تخت دراز کشید و به پهلو برگشت.. گوشیشو از توی جیبش در آورد
نگاهشو به اسکرین گوشیش داد... خیلی وقت بود عکس وویونگ روش بود چون فکر می‌کرد کیوته.
وویونگی که توی کلاس خوابش برده بود... آروم خندید و با دقت بیشتر به عکس خیره شد
سان: من واقعا چطور توی این مدت ندیدمت... تو به اندازه کافی خوشگلی... خوش اخلاقم هستی... خیلی هم کیوتی.... نکنه... نکنه از دستت دادم؟.. یعنی واقعا ناامید شدی ازم؟ اگه... اگه بیام بهت بگم وویونگا... من سانتما... ازت معذرت بخوام.. بازم میشه مثل قبل دوسم داشته باشی؟
وویونگ همیشه باهاش خوب بود... ولی اون همیشه اذیتش میکرد...
.............................
سان: اوردی؟
وویونگ نگاهشو به سان داد و جعبه مشکی بزرگ توی دستشو جلوی پسر بزرگتر گرفت.
سان با اخم جعبه رو ازش گرفت و درو بست... خوب میدونست که وویونگ قرار بود اون شبو اونجا بمونه... ولی نمیتونست این اجازه رو بهش بده قرار بود شبو با جیهان بگذرونه... اینم میدونست که عصبانیتش سر وویونگ خیلی مسخرس... چون خودش با جیهان به هم زده بود.. وسایلاشو جمع کرده بود و داده بود وویونگ دور بریزه... و حالا با آشتی کردنشون وویونگو فرستاده بود تا از بین آشغالا وسایلای دوست دختر قبلیشو بیاره... براش مهم نبود...وویونگ همیشه پشت سان بود.. هر کاری هم می‌کرد وویونگ با سان بود!
.............................
با ذوق زیادی پیش سان رفت و رو به روش ایستاد
وویونگ: حدس بزن چی گرفتم برات
سان با بی حوصلگی تمام نگاهشو از گوشیش به دوست ذوق زدش داد
سان: چی؟
وویونگ لبخند بزرگی زد و بلیط های سینما رو که از دو هفته قبل برای دوتاشون سفارش داده بود بالا گرفت
وویونگ: بفرما چویی سان... امشب میریم ببینیمش میدونم فیلم دیدن دوست داری... این فیلمم تازه اومده... وقتت خالیه درسته؟
سان که براش کمی جالب شده بود متقابلا لبخندی زد و بلیط ها رو از وویونگ گرفت
اونا هر جمعه سینما میرفتن خیلی وقت بود اینکارو نکرده بودن یه فرصت خوبی میشد برای دوتاشون
سان: آره میتونیم بریم من وقتم....
با صدای زنگ گوشیش حرفش نصفه موند.
بلیط ها رو به وویونگ برگردوند و تماسو وصل کرد
سان: سلام بیب همه چی رو به راهه؟
کِلی: سانااا فیلم جدید اومده دیدی؟؟ دوستم بلیط گرفته ولی نمیتونه بره... دوست داری بریم؟ امشبه
سان: آره عزیزم چرا که نه... پس امشب میبینمت
وویونگ که تمام اون مدت ساکت بود و از چیزی خبر نداشت کمی نگران شد
سان: عا... وویونگ... ساری... کلی بلیط داره قراره با اون برم... تو چرا با سونگهوا یا یوسانگ نمیایی؟؟
.............................
تمام این مدت ها... در حال شکستن قلب کوچولوی وویونگ بود... و خودش خبر نداشت...
بلند شد و نشست... قرار نبود ناامید بشه... اشکاشو پاک کرد و اخمی کرد
سان: همش تقصیر توعه وویونگ شی.... فردا قراره اونقد قلقلکت بدم عوض اشکای نازنینمو جیش کنی
خودشم به حرف خودش خندید و از جاش بلند شد تا لباساشو عوض کنه...
فردا روز جدیدی بود... هنوزم میتونست همه چیو درست کنه...
°°~°°~°°~°°~°°~°°~°°~°°~°°~°°~°°~°°~°°~°
ووت و کامنت یادتون نره
دوسش داشته باشین لاولیااا❤️✨

Someone you loved Where stories live. Discover now