پارت شیشم

885 203 25
                                    

نفس عمیقی کشید و لبشو با زبونش تر کرد.
الا باید چیکار می‌کرد؟ دیگه همه چیو میدونست و نمیتونست خودشو به تظاهر کردن بزنه... وویونگ... دوست چند سالش که همیشه پیشش بود... بهش حسایی داشت که سان کاملا مخالفشون بود.
سردرگم و گیج بود. هر چی از خودش می‌پرسید که باید چیکار کنه به نتیجه ایی نمی‌رسید... با خودش فکر کرد که شاید باید کمی از وویونگ دور میشد... ولی نمیتونست وویونگ براش با همه فرق داشت و دور کردن اون از خودش... حتی فکرشم براش ترسناک بود.
اگه به تظاهر کردن ادامه می‌داد... جوری که انگار چیزی نشده... خیلی سخت بود براش ولی تنها راه چارش همین بود باید نادیده میگرفت...دیگه با یجی هم نبود... چون از هم جدا شده بودن یجی حتی دانشگاه هم نمیومد... میتونست به یجی بگه مثل دوست دخترش رفتار کنه... ولی تا کجا میتونست خودشو به نفهمیدن بزنه...
یونهو:چی شده تو فکری؟
با صدای یونهو سرشو بالا گرفت و لبخند کجی تحویلش داد.
یونهو با بطری آبش پیشش جا گرفت و به ساحل روبروشون خیره شد. خورشید داشت غروب می‌کرد و این باعث شده بود صحنه زیبایی ایجاد بشه.
چشاشو بست و نفس عمیقی کشید... هوا کم کم داشت سرد میشد.
یونهو: چی بعد سال ها تو رو کشونده اینجا؟ هوم؟
بدون اینکه نگاهشو از صحنه زیبای رو به روش بگیره آروم لب زد.
سان: وویونگ... دوسم داره.
یونهو: همین؟ معلومه که دوست داره همه گند کاریاتو جمع میکنه
سان: نه....
با اومدن مینگی پیششون حرفشو خورد و نگاهشون به دوست قد بلندش داد
مینگی یکی از دوستای قدیمی سان بود از بچگی با هم بزرگ شده بودن... تا که مینگی تصمیم گرفت از سئول بره... سان هم اونقدری حوصلشو نداشت که برای دیدنش بیاد پیشش. یونهو دوست پسر مینگی بود... هیچوقت یادش نمیره وقتی رو که فهمید مینگی و یونهو با همن... مینگیو از خودش دور می‌کرد چون براش سخت بود... درک اینکه نزدیک ترین دوستش با هم جنس خودش قرار بزاره... ولی با مرور زمان قبول کرده بود... چون میدونست چقدر همدیگه رو دوست دارن و با هم کنار میان.
مینگی: خب چطورین
یونهو: هیس سان داره حرف میزنه
سان آروم خندید و نگاهشون به دوتاشون داد
سان: نمیزارین که جدی باشم خب...
یونهو: بگو دیگهه (لگدی به پای سان زد)
سان با یادآوری وویونگ خندشو خورد و سرشو پایین انداخت
سان: منظورم... ی جور دیگست... جوری که تو... مینگیو دوست داری...
یونهو که قبلا یه بار متوجه این جریان شده بود نفسو بیرون داد... بلاخره سان فهمیده بود... البته سان خیلی خر بود که نفهمه... حتی چشای وویونگ وقتی نگاش می‌کرد داد میزد که دوسش داره
یونهو: چطور فهمیدی؟
سان: اتفاقی بود...

فلش بک*
لبخند بزرگی زد و درو باز کرد
سان: بیا تو
از جلو در کنار رفت تا اول هیونجین وارد خونه نسبتا بزرگش بشه.
کفشاشو در آورد و همونجا جلوی در ولشون کرد.
هیونجین: راستش تعجب کردم... که چرا همه کارو نریختی گردن من
با حرف هیونجین پوکر نگاش کرد و لگدی به بوتش زد.
سان: برو تو کم حرف بزن
با چشم غره هیونجین چشاشو تو کاسه چرخوند.
اون پسر همیشه همینطور بود بد اخلاق و سرد. ولی خیلی خوش قیافه بود.. اونقدری که سان چند بار پیشنهاد داده بود بیاره اکیپشون ولی با مخالفت اعضا رو به رو شده بود
با نشستن پسر کوچیک تر لبخندی بهش زد و سمتش برگشت
سان: مثل خونه خودت راحت باش من میرم لباسامو عوض کنم بیام.
هیونجین سرشو تکون داد و اطراف خونه رو چک کرد. یه جورایی پشیمون بود که استادشون اونو با چویی سان برای پروژه جدیدشون هم گروهی کرده ولی وقتی سان باهاش هماهنگی کرد که همه چیو باهم انجام بدن کمی خوشحال شده بود...
لپتاپ وویونگو روی میز گذاشت و روشنش کرد میخواست چک کنه که شارژ داره یا نه
البته که داشت... گوشی و لپتاپ وویونگ همیشه شارژ داشت
بعد عوض کردن لباساش لپتاپو برداشت و روی میزی عسلی رنگش رو به روی هیونجین گذاشت
هیونجین: سرویس بهداشتی کجاست
سان:عاا.. اون در رو به روی اتاق
هیونجین با تکون دادن سرش از جاش بلند شد و سمت دری که سان گفته بود رفت.
بهتر بود تا هیونجین میومد خودش شروع می‌کرد.
با خوردن چشمش به پوشه ایی که اسمش "nothing" بود کمی کنجکاو شد...
نمی‌خواست فضولی کنه ولی بازش کرد...
فقط یه ویدئو بود توش بدون فکر کردن به چیزی بازش کرد... وویونگ بود...چرا از خودش فیلم گرفته بود؟
وویونگ:راستش... حرف زیادی برای گفتن ندارم... فقط اینو میدونم که خستمه... خیلی...
اشک گوشه چشمشو پاک کرد و نگاهشون به گوشه هودی اورسایزش داد.
وویونگ: دیگه حوصله اینو ندارم که همش دنبالت بی افتم...میدونی... زندگی شبیه یه بازیه... و من با دوست داشتن تو... این بازیو باختم... پس حالا نوبتشه دکمه استارتو از اول فشار بدم...و به زندگی جدیدم برسم... بدون عشق به تو... تمام 5 سالمو کنار میزارم... حسمو نسبت بهت توی قلبم خاکش میکنم... تا هم تو خوب باشی... هم من.....ولی...
نفس عمیقی کشید و با گفتن جمله آخر گریش شدت گرفت.
سان نمیتونست باور کنه... حس می‌کرد اشتباه شنیده... برای همین دوباره ویدئو رو اول برگردوند و از اول به حرفاش گوش داد... تک تک کلماتش مثل خنجری بودن که به قلبش میزد...
وویونگ: من... دوست دارم چویی سان...
سردرگم بود... گیج شده بود... تعجب کرده بود ناراحت بود... خودشم نمی‌دونست اون لحظه به چی فکر میکنه... حساش چین... موقعیت خوبی نبود...
با یاد آوری اون شب، لعنتی برای خودش فرستاد... همه چی یادش بود... ولی خودشو به فراموشی زده بود... اون شبی که وویونگو بوسیده بود... نمی‌خواست به روش بیاره... کارش درست نبود... ولی الا... باید چیکار می‌کرد...
با اومدن هیونجین لپتاپو بست و از جاش بلند شد... هیونجینو بیرون کرد و با گفتن اینکه کاری براش پیش اومده بعدن انجام میدن فرستاده بودنتش. کل شبو به اتفاقی که افتاده بود فکر می‌کرد... چند بار ویدئو رو از اول دیده بود... هنوزم نمیتونست باور کنه فقط دعا می‌کرد همه چی یه خواب باشه... و وقتی صبح بیدار شد... وویونگ عاشقش نباشه....

Someone you loved Wo Geschichten leben. Entdecke jetzt