پارت نهم

892 208 21
                                    

نگاهشو به صندلی خالی هونگجونگ داد... تا الا باید اومده بود. شاید داشت ازش فرار می‌کرد؟
یوسانگ: بسه دیگهه چقد صندلی خالی رو تماشا میکنی با تو دارم حرف میزنم
با بی حوصلگی سمت دوست غر غروش برگشت
سونگهوا: ها؟
یوسانگ اخمی کرد و از صندلی خودش بلند شد و جای سان نشست
یوسانگ: اصلا روزی هست که به هونگ فکر نکنی و حواست پیش من باشه؟؟
سونگهوا ادا فکر کردن در آورد و ی تای ابروشو بالا داد
سونگهوا: اونقدری هم که تو میگی بهش فکر نمی‌کنم... فقد طول هفته و آخر هفته ها... و وقتی بیدار میشم و میخوابم... و صبا و عصرا و...
یوسانگ چشاشو تو کاسه چرخوند و وسط حرف سونگهوا پرید
یوسانگ: باشه فهمیدم 24 ساعته حواست بهش هست...
وویونگ: سلام
هر دو نگاهشون به وویونگ بی‌حالی که داشت روی صندلیش جا میگرفت دادن
سونگهوا: دلم بهت تنگ شده بود جوجه
وویونگ لبخندی زد و سمت یوسانگ برگشت
وویونگ: سانو دیدی؟
هر دو سرشونو به معنی نه تکون دادن که هونگ جونگ وارد کلاس شد....
°°~°°~°°~°°~°°~°°~°°~°°~°°~°°~°°~°°~°°~°
دوباره استرس گرفته بود... باز باهاش رو به رو میشد و نمی‌دونست چیکار کنه... ولی چاره ایی نداشت... اتفاقی بود که افتاده بود... الا فقط باید دعا می‌کرد سونگهوا نیاد... یا اصلا نزدیکش نشه و بحثو باز نکنه...
در کلاسو باز کرد و بدون اینکه اطرافو نگاه کنه سمت صندلیش قدم برداشت
همین که کیفشو گذاشت مچ دستش توسط سونگهوا اسیر شد و اونو گوشه ایی از کلاس کشید
سونگهوا: باید حرف بزنیم
به هونگجونگی که داشت نگاهشو ازش میدزدید خیره شد و دستشو زیر چونش برد و اونو وادار کرد نگاهش کنه.
سونگهوا: داری ازم فرار میکنی؟؟ میدونم کاری که کردم منطقی نبوده... اینم میدونم که تا الا فهمیدی که چقدر دوست دارم ولی لازم نیست با هم باشیم... میتونیم دوستم بمونیم و میتونی حسای منو نادیده بگیری فقط یه شانس دیگه ایی بهم بده هونگ
هونگ
جونگ نگاه گیجشو به چشای سونگهوای بیخیالی که نگاه های اطرافشون براش مهم نبود داد
نفس عمیقی کشید و سعی کرد حرفاشو درک کنه... همه چیز اونقدر زود پیش رفته بود که هم گیج بود هم تعجب کرده بود... سونگهوا کاملا ریلکس و بیخیال ب نظر می‌رسید... جدا از اینا... اون..
گفته بود... دوسش داره.. ؟؟ درست میشنید؟
سونگهوا که انتظار همچین چیزی رو داشت لبخند کوچیکی زد و لپ هونگ جونگو بوسید
سونگهوا: این سکوتتو به معنی باشه قبول میکنم بعد کلاس میبینمت
و تنهاش گذاشت....
هونگ جونگ چشاش تا حدقه باز شد و دستشو رو لپش گذاشت و با تعجب نگاهشو به سونگهوایی که سمت صندلیش میرفت داد...
این دیگه چه کوفتی بود...؟ چی شده بود؟
°°~°°~°°~°°~°°~°°~°°~°°~°°~°°~°°~°°~°°~°
درو باز کرد و از گوشه در نگاهشو به استادش که با عصبانیت نگاش می‌کرد داد و لبخند فیکی زد
استاد: باز دیر موندی چویی سان؟
سان کامل وارد کلاس شد و درو پشت سرش بست و نگاهشو به وویونگ داد
سان: عا... مع.. معذرت میخوام
بدون اینکه استاد اجازه بده سمت وویونگ قدم برمی‌داشت... اونقدر دلش براش تنگ شده بود هر چه زودتر میخواست بره پیشش که با صدای استاد ایستاد.
استاد: کجا؟ مگه من گفتم میتونی بیایی تو کلاس؟ بفرما بیرون
سان: ولی...
بادیدن صورت جدی استاد اخم ریزی کرد و برگشت و از کلاس بیرون زد و روی نیمکت رو به روی کلاس دراز کشید و کیفشو گذاشت زیر سرش
پوفی کشید و اخمی کرد
سان: چرا نمیتونم ببینمت خب دلم تنگ شده برات...
زیر لب زمزمه کرد و اخمش غلیظ تر شد........
بعد تموم شدن کلاس یوسانگ نزدیکش شد و لبخندی بهش زد دستشو گرفت و دنبال خودش تا در خروجی کشید
یوسانگ: بیا بریم
وویونگ: عا یو...
ایستاد و دستشو از تو دست یوسانگ بیرون کشید... متقابلا لبخندی به دوستش زد و نگاهشو به هیونجینی که کتاباشو جمع می‌کرد داد
وویونگ: من نمیتونم بیام شما برین
یوسانگ با تعجب نگاش کرد و یه قدم نزدیکش شد
یوسانگ: چرا؟
سونگهوا که بهشون رسیده بود نگاهشو بین اونا چرخوند و از کلاس بیرون رفت تا سانو ببینه
وویونگ: عام... کمی کار دارم فعلن
برگشت و سمت هیونجین قدمی برداشت و پیشش نشست
وویونگ: خوبی؟
هیونجین اهومی گفت و کتابشو باز کرد...
°°~°°~°°~°°~°°~°°~°°~°°~°°~°°~°°~°°~°°~°
انگشتشو کرد تو لپش و با اخم سان آروم خندید که یوسانگ اومد
یوسانگ: چیکار میکنی؟
سونگهوا دوباره انگشتشو تو چشم سانی که خوابش برده بود کرد و شونه هاشو بالا انداخت
سونگهوا: مردم آزاری
یوسانگ آروم خندید و دوستشو کنار زد و سعی کرد سانو بیدار کنه
یوسانگ: سان.. سانا... بیدار شو خرس قطبی
سان چشاشو باز کرد و چند بار پلک زد تا موقعیتی که توش بودو درک کنه
بعد چند ثانیه از جاش بلند شد و نشست که سونگهوا پیشش قرار گرفت
سونگهوا: چرا دیر موندی
سان: دیشب خوب نخوابیدم
یوسانگ: خوب شد برگشتی دلم بهت تنگ شده بود...
یوسانگ با یاد آوری یجی اخمی کرد و سمت سان برگشت...
تا خواست ازش راجب یجی بپرسه روون و تهیانگ نزدیکشون شدن برای همین نتونست حرفی بزنه
روون: خوبین گایز؟
تهیانگ لبخندی زد و قدمی سمت سونگهوا برداشت
تهیانگ: امشب یه پارتی کوچیکی قراره بگیریم خوشحال میشیم شما هم باشین
سان: عا.. چرا که نه
یوسانگ: کیا هستن؟
روون: تقریبا... کل کلاس
سان: مشکلی نیست میاییم
تهیانگ: پس میبینمتون... راستی وویونگو ندیدم به اونم بگین
سونگهوا باشه ایی گفت که اون دوتا ازشون دور شدن و از جاش بلند شد
سونگهوا: پاشین بریم اینجا چرا نشستیم؟
سان: وو کجاس؟
یوسانگ: گفت کار داره بیا بریم حالا میبینی زنگ بعدی
هر سه سمت کافه قدم برداشتن...
سان قشنگ دور شدن وویونگو حس می‌کرد... و این اذیتش می‌کرد
°°~°°~°°~°°~°°~°°~°°~°°~°°~°°~°°~°°~°°~°
با استرس درو باز کرد و لبخند خجالتی به آقای پارک زد... با اجازش کامل وارد اتاق شد و رو به روی میز قهوه ایی رنگ ایستاد
آقای پارک: من خیلی خوشحالم پسرم... تو فقط چند هفته با سونگهوا کار کردی و تغییرش خیلی عالی بود... راستش من بعید میتونستم بتونی همچین کاری باهاش بکنی... سونگهوا خیلی سر به هواست ولی تو، تو این مدت کم باعث شدی تغییر کنه
با حرفای آقای پارک لبخندش بزرگتر شد و سرشو بالا گرفت... خودشم تعجب کرده بود... سونگهوا اصلا به درساش گوش نمی‌داد... همش فکر می‌کرد داره الکی وقتشو هدر میده... ولی نمره هایی که گرفته بود واقعا باعث تعجب همه شده بود
آقای پارک از روی صندلیش بلند شد و سمتش قدم برداشت با رسیدنش بهش دستشو روی شونه هونگ گذاشت و لبخند دلگرمی زد
آقای پارک: بخاطر تلاش هایی که کردی و نتیجه خوبی که داشت دوست دارم شام رو با هم بخوریم و بیشتر بشناسمت
هونگ جونگ با تعجب نگاهشو به صاحب و مدیر دانشگاهش داد... شوخیش گرفته بود؟
هونگ جونگ: خیلی ممنون ولی اصلا نیازی نیست...
آقای پارک: من که ازت نظر نخواستم... فردا شب منتظرم... میتونی با سونگهوا بیایی... الا میتونی بری
بدون اینکه بتونه چیزی بگه کاملا ناخواسته محبور شد قبول کنه و از اتاق اومد بیرون
°°~°°~°°~°°~°°~°°~°°~°°~°°~°°~°°~°°~°°~°
اون نزدیک ترین دوستش بود... و هم کلاسیش... ولی 2 روز بود نمیتونست ببینتش...با اخم به در خیره شده بود منتظر جونگ وویونگ بود تا بفهمه چرا اینجوری ازش دوری میکنه
با اومدن وویونگ نفس آسوده ایی کشید و از جاش بلند شد ولی.... بازم هیونجین؟؟؟
نزدیک بود دیوونه بشه... داشت به هیونجین حساسیت پیدا میکرد... چرا 24 ساعتی با هم بودن و اطراف وویونگ بود؟ جوری که به وو نگاه می‌کرد دوست نداشت... جوری که با هم صمیمی بودن...
هیونجین دستشو پشت کمر وویونگ گذاشت و هر دو سمت تهیانگ حرکت کردن و این سان بود که با چشماش دنبالشون می‌کرد و همه حرکات هیونجینو زیر نظر داشت...
کمی با تهیانگ حرف زدن و کوک دنبال میزشون گشت با دیدن یوسانگ و اون دستی بهشون تکون داد... ولی ب جای اینکه پیششو بیاد با هیونجین سمت میز اون و دوستاش قدم برداشت
سان با تعجب داشت نگاهشون میکرد... یعنی اینقدر ازش دور شده بود؟؟
با اخم نشست و سعی کرد خشمشو پنهان کنه
یوسانگ: چی شد عصبی؟
سان: نه اوکیم
با نزدیک شدن سونگهوا پیششون نگاهشو به دوستش داد و سعی کرد حواسشو پرت کنه
°°~°°~°°~°°~°°~°°~°°~°°~°°~°°~°°~°°~°°~°
صندلی رو برای یوسانگ عقب کشید و خودش هم پیشش جا گرفت و نگاهشو به وویونگی که رو به روشون بود داد
روون: خب چون اخرای پارتیه و تعداد کمی موندیم بهتره یه بازی کنیم
همه تایید کردن و نگاهشون به روون دادن
روون: خب کسی نظری داره چی بازی کنیم؟
تهیانگ: جرعت حقیقت؟
همه مخالفت کردن که خسته کنندس و بعد کلی بحث تصمیم گرفتن چی بازی کنن...
چند دور بازی کرده بودن... بعضیاشون اونقدر مست بودن حتی بالا آورده بودن ولی وویونگ فقط دو گلس از ودکاشو خورده بود و حالش خوب بود
یونجون: من تا حالا عاشق دوستم نشدم
با حرفش وویونگ نفس عمیقی کشید و لیوان ودکاشو سر کشید همه با تعجب نگاهش میکردن که سان پشت سرش ودکاشو خورد و نگاهشو به وویونگ داد... وویونگ حتی نگاهش هم نمی‌کرد.. پوزخندی زد و به یوسانگی که قیافه "وات د فا*کی" گرفته بود داد و آروم خندید
نوبت هیونجین شد و سان اخماشو تو هم کشید
هیونجین: من تاحالا... دوست پسر نداشتم
اینبار سونگهوا بود که ودکاشو خورد و سان پوزخندی زد
سان: نکنه دلت میخواد داشته باشی؟
هیونجین: من همچین حرفی نزدم درسته؟
سان کمی جلو خم شد و نیشخندی زد
سان: اوه.. نکنه گی ها رو بد میدونی؟
هیونجین با تعجب داشت نگاش می‌کرد... اصلا حرف خاصی نزده بود ولی سان انگار دنبال دعوا بود
هیونجین: چرا از حرفام حرف در میاری؟
سان: شاید چون رو مخمی؟
تهیانگ: خب ادامه بازییی...
زیادی رک گفته بود... تهیانگ سعی می‌کرد بحثو ببنده و جلو دعوایی که می‌خواست رخ بده رو بگیره ولی نتیجه ایی نداشت چون ثانیه ایی بعدش هیونجین از جاش بلند شد و قدمی سمت سان برداشت
هیونجین: الا فک کردی برام مهمه یا چی؟
سان که منتظر بهونه ایی بود مشتشو توی صورت هیونجین فرود آورد که باعث شد همه از جاشون بلند شن و اونو عقب بکشن
سونگهوا دستشو جلو سینه سان گذاشت و از جلو رفتنش جلوگیری کرد
سونگهوا: چته عوضیی؟؟
وویونگ سمت هیونجینی که خون دماغ شده بود و روی صندلی افتاده بود رفت و با اخم سمت سان برگشت... نمیفهمید چشه... چرا یهو به هیونجین حمله کرده بود... چرا بهشون راجب یجی دروغ گفته بود... چرا؟...
رو به روش ایستاد کمی عقب هولش داد
وویونگ: چته سان؟
سان: من چمه؟؟ اینو باید از تو پرسید
وویونگ: من حتی نمیفهمم چی میگی یا چته الا این رفتارت چیه
سان: آخه احمق تو باید بفهمی از اینکه همش پیشی من حسودیم میگیره
وویونگ تک خندی کرد و کمی صداشو بالا برد
وویونگ: چرا باید حسودیت بگیره
سان: چون عاشقتم!
بلاخره... گفته بود... همه تعجب کرده بودن و نگاهشون به اون دوتا بود... اونقدر زود اتفاق افتاده بود که کسی نمیتونست واکنشی نشون بده...
و این بین، وویونگی بود که با ناراحتی و کمی تعجب و سانی بود که با پشیمونی و نگرانی به همدیگه زل زده بودن...

Someone you loved Where stories live. Discover now