♣︎2♣︎

644 181 64
                                    

″میدونستی خیلی دوست دارم؟″

″اوه... چه یهویی!″

″درست مثل عاشق شدنم...″

″اونم ناگهانی بود؟″

″غیره منتظره ترین اتفاق زندگیم ...
درست مثل مرگ!
میدونیم هست ...میدونیم اتفاق میوفته... همیشه و همه جا اسمش رو به زبونمون میاریم ولی هیچ وقت انتظار نداریم که تو دامش بیوفتیم...″

″من تو رو به دام انداختم؟ ″

″نه... تو اون کسی بودی که من رو با طناب از دام بیرون کشیدی...″

---

عکس کوچیکی که کنار تخت روی میز قرار داشت رو به دست گرفت و بهش خیره شد.

به فردی که تو عکس لبخند میزد چشم دوخت.

یه پسر جوون...
یه پسر شاد...

ییبو به صورت پسری خیره شد که با الانش تفاوت زیادی داشت.

تفاوتی به مدت ده سال...

ده سال؟
نه... اون در عرض یک دقیقه تغییر پیدا کرده بود.

تغییراتی که به مدت ده سال طول کشید و هنوزم ادامه داشت...

ناجیی که قرار بود نجات دهنده باشه اما با فرشته مرگ همدست شد ...

قرار بود فداکار باشه اما ظالم شد...

پسری که قرار بود برای معشوقش جون بده و به جاش قاتل شد...

ییبوئی که قرار بود شاد باشه اما غمگین شد...

یک دقیقه... اره یک دقیقه میتونه خیلی چیزا رو تغییر بده !

میتونه یه لبخند رو از رو لب پاک کنه ...
یه خوشی رو بهم بزنه و حتی یه ادم رو محو کنه...
تنها یک دقیقه کافیه تا یه عکس دو نفره تبدیل به یک عکس دو نیم بشه...

و کی میدونه یک دقیقه بعد قراره چی پیش بیاد؟

-من اومدم!

ییبو با شنیدن صدای غیر منتظره ای سر جاش صاف نشست .

-صاحب خونه ؟ نیستی؟

توهمه! اره این یه توهمه!

پسر خشمگین با خودش زمزمه کرد و به سرعت از اتاق بیرون زد.

+تو؟؟

متاسفانه توهمی در کار نبود و همسایه مزاحمش همراه با یه بشقاب غذا توی خونش وسط هال ایستاده بود...
توی خونش!

✺Gomeηasai till the Eηd✺′ʸⁱᶻʰᵃⁿ′Donde viven las historias. Descúbrelo ahora