♧7♧

432 141 36
                                    

″ترسِ از دست دادنِ چیز هایی که داریم باعث میشه هیچ وقت به طور کامل از وجودشون لذت نبریم...″

″ممکنه...″

″ممکنه؟″

″آره خب... ببین نمیشه با اطمینان گفت که این حرف درسته! همش به طرز فکر بستگی داره ″

″نه همش این نیست... ″

″اما به نظر من همینه ″

″یعنی میخوای بگی تو تمام لحظاتی که باهمیم تا حالا نشده فقط واسه یک بار, از فکر اینکه ممکنه ما رو مجبور به جدایی کنن بترسی؟

″اینو همیشه یادت باشه من این اجازه رو به هیچکس نمیدم...حتی به فرشته مرگ! ″

″ولی اون برای انجام کارش اجازه نمیخواد... ″

″بس کن! تو از چی میترسی؟ ″

″از چیز با ارزشی که دارم...از تو!″

---

نفس عمیقی کشید و بعد از زدن ضربه ای به در منتظر ایستاد .

چند لحظه بیشتر نگذشته بود که در باز شد و چهره غمگین ژان مقابل چشمان ییبو قرار گرفت .

+باید حرف بزنیم.

پسر بزرگ تر تمام توان خودش رو به کار برد تا لحنش آروم و دوستانه باشه.. اما رفتار سرد 10 سالش چیزی نبود که به همین راحتی این اجازه رو بهش بده .

ژان پوزخندی به لحن دستوری پسر یخی زد .

به هیچ عنوان نمیتونست حد و مرز مشخصی رو برای تکبر و غرور همسایه احمقش قائل بشه .

پسر کوچک تر بی هیچ حرفی دستشو از دستگیره برداشت و رفت.

همین حرکت کافی بود تا اخم کوچیکی رو پیشونیه پسر نقش ببنده.

به محض بستن در قدم هاشو به جایی که ژان نشسته بود برداشت و مقابل پسر رو مبل نشست.

-خب؟

لحن سرد ژان به طرز عجیبی برای ییبو غیر قابل تحمل بود .

اون قصد داشت بحث جدیدی رو با پسر راه بندازه اما در ثانیه آخر نظرش برگشت و در عوض برگه کوچکی رو از جیبش دراورد و رو میز بینشون انداخت .

-این چیه؟

ژان با لحن عصبی پرسید .

+خودت ببین .

ژان کلافه نگاهشو چرخوند و به قصد برداشتن اون تکه کاغذ به جلو خم شد .

-یه آدرس.. که چی؟

+آدرس همون پرورشگاهه .

✺Gomeηasai till the Eηd✺′ʸⁱᶻʰᵃⁿ′Onde histórias criam vida. Descubra agora