♧1♧

1.5K 207 97
                                    

″چه جوری بهش باور داری؟ ″

″هوم؟″

″چطور میتونی انقدر مطمئن بگی که میتونیم تا ابد پیش هم باشیم؟ ″

″ تو به من اعتماد نداری؟ ″

″اعتماد به تنهایی همه چیز رو حل نمیکنه...″

″اعتماد بهت اطمینان میده. یه حس خوب!
تو این حس رو نداری؟ ″

″اگه اون حس خوبی که داری ازش حرف میزنی درصدی از حال الانه منه... آره دارم! ″

″پس تا ابد پیش همیم...″

----

بی حوصله سمت در رفت و دستگیره در رو پایین کشید.

-سلام!

چهره خندون پسر برای اون وقت از روز زیادی غیر معقول بود.

+شما؟

پسر به زحمت جعبه های تو دستش رو کمی جا به جا کرد تا از افتادنشون جلوگیری کنه.

-همسایه جدیدم.

لبخند زیبای پسر از دید ییبو مضحک و بی دلیل بنظر میرسید.

+خب؟

ژان بی توجه به لحن سرد پسر مقابلش ادامه داد .

-کلیدام ما بین اساس کشی گم شده پسـ..

همین جمله کافی بود تا پسر بزرگ تر تا ته ماجرا رو بخونه .

+اهان...

گفت و در رو بست .

ژان بهت زده در حالی که به در بسته شده زل زده بود مکالمه چند دقیقه قبل رو مرور کرد.

و خب ، تمام نظریه هاش تنها به یک چیز ختم میشد :اون پسر یه نفهم تمام و کماله!

دلخور چشم غره ای به اون پسر بیشعور رفت و بعد از جا به جا کردن مجدد باکس های تو دستش اون ها رو جلوی در واحد رو به رویی پایین گذاشت و همونجا کنار در نشست  .

پاهاش رو تو شکمش جمع کرد و بعد از حلقه کردن دستاش دور اون ها سرش رو ، رو زانوهاش گذاشت و به واحدی که اون پسر درش زندگی میکرد خیره شد .

-حداقل میتونست یه تعارف خشک و خالی بزنه...

ناراحت لب زد و سرش رو ما بین زانوهاش پنهون کرد.

با دیدن منظره خالیه یخچال ابروهاش تو هم رفت .

میدونست اون پسر ابله هنوز اون بیرونه و ییبو نمیخواست فعلا مقابلش آفتابی شه .

✺Gomeηasai till the Eηd✺′ʸⁱᶻʰᵃⁿ′Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang