″چه جوری بهش باور داری؟ ″
″هوم؟″
″چطور میتونی انقدر مطمئن بگی که میتونیم تا ابد پیش هم باشیم؟ ″
″ تو به من اعتماد نداری؟ ″
″اعتماد به تنهایی همه چیز رو حل نمیکنه...″
″اعتماد بهت اطمینان میده. یه حس خوب!
تو این حس رو نداری؟ ″″اگه اون حس خوبی که داری ازش حرف میزنی درصدی از حال الانه منه... آره دارم! ″
″پس تا ابد پیش همیم...″
----
بی حوصله سمت در رفت و دستگیره در رو پایین کشید.
-سلام!
چهره خندون پسر برای اون وقت از روز زیادی غیر معقول بود.
+شما؟
پسر به زحمت جعبه های تو دستش رو کمی جا به جا کرد تا از افتادنشون جلوگیری کنه.
-همسایه جدیدم.
لبخند زیبای پسر از دید ییبو مضحک و بی دلیل بنظر میرسید.
+خب؟
ژان بی توجه به لحن سرد پسر مقابلش ادامه داد .
-کلیدام ما بین اساس کشی گم شده پسـ..
همین جمله کافی بود تا پسر بزرگ تر تا ته ماجرا رو بخونه .
+اهان...
گفت و در رو بست .
ژان بهت زده در حالی که به در بسته شده زل زده بود مکالمه چند دقیقه قبل رو مرور کرد.
و خب ، تمام نظریه هاش تنها به یک چیز ختم میشد :اون پسر یه نفهم تمام و کماله!
دلخور چشم غره ای به اون پسر بیشعور رفت و بعد از جا به جا کردن مجدد باکس های تو دستش اون ها رو جلوی در واحد رو به رویی پایین گذاشت و همونجا کنار در نشست .
پاهاش رو تو شکمش جمع کرد و بعد از حلقه کردن دستاش دور اون ها سرش رو ، رو زانوهاش گذاشت و به واحدی که اون پسر درش زندگی میکرد خیره شد .
-حداقل میتونست یه تعارف خشک و خالی بزنه...
ناراحت لب زد و سرش رو ما بین زانوهاش پنهون کرد.
با دیدن منظره خالیه یخچال ابروهاش تو هم رفت .
میدونست اون پسر ابله هنوز اون بیرونه و ییبو نمیخواست فعلا مقابلش آفتابی شه .
KAMU SEDANG MEMBACA
✺Gomeηasai till the Eηd✺′ʸⁱᶻʰᵃⁿ′
Romansa{𝘊𝘰𝘮𝘱𝘭𝘦𝘵𝘦𝘥} ″امروز دوباره با مامان بابام بحثم شد...″ ″بخاطر من؟ ″ ″بخاطر علاقم .″ ″متاسفم...″ ″بابت علاقم؟″ ″نه! نمیدونم... بابت اینکه بخاطر من اذیت میشی″ ″ولی من دوستش دارم...″ ″پس تا آخرش شرمندتم″ ″منم تا آخرش عاشقتم...″ ✮𝘊𝘰𝘶𝘱𝘭𝘦 : �...