♣︎12♣︎

364 123 43
                                    

″خیلی داره زود میگذره... ″

″دقیقا! باورت میشه قراره یک هفته دیگه ازدواج کنیم!؟ خدای من... مثل یه رویا میمونه! ″

″درسته... همونقدر غیر ممکن. ″

″ولی ما ممکنش کردیم! ″

″نه.. ما فقط تحمیلش کردیم.″

″بس کن چه اجباری!؟ همه راضین! مشخص شدن تاریخ مراسم هم مدرکشه. ″

″نمیدونم شنیدی یا نه .. ولی یه داستان غمگینی هست راجب دختر بچه ای که انگشتای دستش رو بخاطر سرمازدگی از دست میده. ″

″هان؟ چی داری میگی یه دفعه؟ ″

″اون دختر بچه ساده لوح هرشب کنار تختش زانو میزد و به خدا التماس میکرد تا دوباره انگشتاش رشد کنن..میدونی چرا؟ ″

″معلومه... تا بتونه زندگی کنه. ″

″نه، اون فقط میخواست انگشتای کوچولوش واسه یک بار هم که شده گرمای آتیش رو حس کنن.. برای اون بچه آسیب دیده در اون زمان فقط همین اهمیت داشت که انگشتای یخ زدش در حسرت ندیدن گرما نمیرن. ″

″اوه... ولی چرا یه دفعه یه همچین چیزی رو بیان کردی؟ ″

″همینجوری...راستی گفتی مراسم ازدواجمون هفته آیندست دیگه..؟ ″

---

~فرشته ها واقعین!

پسر کوچولوی اخمو در حالی که از سر حرص صورتش جمع شده بود و لپاش باد کرده بود رو به مرد که لبخند کجی به لب داشت گفت.

~من بهشون باور دارم.

لبخند ییبو کش اومد و خودش رو به طرف یوان جلو کشید.

+تا حالا یکیشون رو از نزدیک دیدی؟

پسر بچه بیچاره آروم سرشو به نشانه نه تکون داد و بلافاصله نگاه اخم آلوده بامزش رو پایین انداخت.

مرد بدجنس که با شنیدن جواب معصومانه پسر بچه لبخند پیروزمندانه ای رو لبش جا گرفته بود خودش رو عقب کشید و همزمان با جمع کردن دستاش مقابل سینش به پشتیه صندلی تکیه داد.

+ولی من دیدم.

یوان با شنیدن این حرف غیر منتظره یه ضرب سرشو بلند کرد و با چشمانی مشتاق که ستاره های کوچیک و بزرگش تو کهکشان قهوه ای رنگش میدرخشیدن گفت .

~واقعا!؟

ییبو آروم سری تکون داد و به شخصی که اون سر میز قرار داشت خیره شد و زمزمه کرد .

+فرشته ها واقعین.

ژان با شنیدن این جمله ناخوداگاه احساس معذب بودن  کرد و خیلی سریع نگاهش رو از پسر خونسرد مقابلش دزدید.

✺Gomeηasai till the Eηd✺′ʸⁱᶻʰᵃⁿ′Donde viven las historias. Descúbrelo ahora