″تا حالا شده برای به وقوع پیوستن تنها آرزوت، آرزو کنی؟ ″
″این یکم عجیبه... و دردناک! مثل این میمونه که تو اوج نا امیدی، با تمام وجود داشتن چیزی رو طلب کنی که حتی تو رویاهاتم بهش نمیرسی... ″
″اوهوم...″
″تو تا حالا یه همچین آرزویی کردی؟ ″
″من با تمام وجود داشتن کسی رو طلب کردم که رویاهامو باهاش ساختم! ولی نمیذارن زندگیمو باهاش بسازم...″
---
_پس یعنی...
نگاهشو بالا کشید و به نیم رخ پسر خیره شد.
-یوان یه بچه سر راهی نیست درسته؟
پسر بزرگ تر چیزی نگفت و تنها به تکون دادن سرش اکتفا کرد.
انگار اون پسر کوچولو خوب تونسته بود کام هردوشون رو با واقعیت زندگیش تلخ کنه...
اونقدر که ییبو بی هیچ حرفی و فقط با یه تعارف ساده ژان مهمون خونش شده بود...
اینکه به جای مبل ، تخت رو برای صحبت انتخاب کرده بودن به راحتی نشون میداد که چقدر خستن.
ولی قلب اونقدری سرکش هست که با احساسات پیچیدش بتونه یه تنه دهن مغز رو ببنده و اجازه صادر کردن هیچ فرمانی مبنی بر استراحت رو نده
و خب شاید مغز هم بدش نمیاد ازش حرف شنوی داشته باشه...
ژان نگاه غمگینش رو از پسر گرفت و به دیوار خالیه مقابلش زل زد.
- یعنی اون با عشق متولد شده...
مثل اینکه زمزمه آروم ژان نظر ییبو رو جلب کرده بود
وگرنه چه چیزی میتونست چرخیدن سر پسر و سنگینیه نگاهش رو توجیح کنه؟بی توجه به واکنش پسر ادامه داد...
-مادر پدرش ...فکر میکنی لحظه آخر به چی فکر میکردن ؟ به پسرشون؟
+معمولا انسانا در اون لحظات به چیزی فکر میکنن که بهش علاقه دارن .
با شنیدن این حرف به پسر نگاه کرد و همراه با اخم ظریفی پرسید .
-چرا؟
ییبو لحظه ای فکر کرد و مردد جواب داد .
+نمیدونم...شاید بخاطر اینکه دیگه فرصت نمیکنن اونا رو ببینن و واسه همین دلتنگشون میشن .
-پس ـ..
تعلل پسر بابت پرسیدن سوالی که ذهنش رو مشغول کرده بود از چشم ییبو پنهان نموند و با ابروهای بالا رفته انتظار شنیدنش رو میکشید.
ESTÁS LEYENDO
✺Gomeηasai till the Eηd✺′ʸⁱᶻʰᵃⁿ′
Romance{𝘊𝘰𝘮𝘱𝘭𝘦𝘵𝘦𝘥} ″امروز دوباره با مامان بابام بحثم شد...″ ″بخاطر من؟ ″ ″بخاطر علاقم .″ ″متاسفم...″ ″بابت علاقم؟″ ″نه! نمیدونم... بابت اینکه بخاطر من اذیت میشی″ ″ولی من دوستش دارم...″ ″پس تا آخرش شرمندتم″ ″منم تا آخرش عاشقتم...″ ✮𝘊𝘰𝘶𝘱𝘭𝘦 : �...