♣︎8♣︎

431 130 31
                                    

″تا حالا شده برای به وقوع پیوستن تنها آرزوت، آرزو کنی؟ ″

″این یکم عجیبه... و دردناک! مثل این میمونه که تو اوج نا امیدی، با تمام وجود داشتن چیزی رو طلب کنی که حتی تو رویاهاتم بهش نمیرسی... ″

″اوهوم...″

″تو تا حالا یه همچین آرزویی کردی؟ ″

″من با تمام وجود داشتن کسی رو طلب کردم که رویاهامو باهاش ساختم! ولی نمیذارن زندگیمو باهاش بسازم...″

---

_پس یعنی...

نگاهشو بالا کشید و به نیم رخ پسر خیره شد.

-یوان یه بچه سر راهی نیست درسته؟

پسر بزرگ تر چیزی نگفت و تنها به تکون دادن سرش اکتفا کرد.

انگار اون پسر کوچولو خوب تونسته بود کام هردوشون رو با واقعیت زندگیش تلخ کنه...

اونقدر که ییبو بی هیچ حرفی و فقط با یه تعارف ساده ژان مهمون خونش شده بود...

اینکه به جای مبل ، تخت رو برای صحبت انتخاب کرده بودن به راحتی نشون میداد که چقدر خستن.

ولی قلب اونقدری سرکش هست که با احساسات پیچیدش بتونه یه تنه دهن مغز رو ببنده و اجازه صادر کردن هیچ فرمانی مبنی بر استراحت رو نده

و خب شاید مغز هم بدش نمیاد ازش حرف شنوی داشته باشه...

ژان نگاه غمگینش رو از پسر گرفت و به دیوار خالیه مقابلش زل زد.

- یعنی اون با عشق متولد شده...

مثل اینکه زمزمه آروم ژان نظر ییبو رو جلب کرده بود
وگرنه چه چیزی میتونست چرخیدن سر پسر و سنگینیه نگاهش رو توجیح کنه؟

بی توجه به واکنش پسر ادامه داد...

-مادر پدرش ...فکر میکنی لحظه آخر به چی فکر میکردن ؟ به پسرشون؟

+معمولا انسانا در اون لحظات به چیزی فکر میکنن که بهش علاقه دارن .

با شنیدن این حرف به پسر نگاه کرد و همراه با اخم ظریفی پرسید .

-چرا؟

ییبو لحظه ای فکر کرد و مردد جواب داد .

+نمیدونم...شاید بخاطر اینکه دیگه فرصت نمیکنن اونا رو ببینن و واسه همین دلتنگشون میشن .

-پس ـ..

تعلل پسر بابت پرسیدن سوالی که ذهنش رو مشغول کرده بود از چشم ییبو پنهان نموند و با ابروهای بالا رفته انتظار شنیدنش رو میکشید.

✺Gomeηasai till the Eηd✺′ʸⁱᶻʰᵃⁿ′Donde viven las historias. Descúbrelo ahora