″سقوط...″
″ ؟ ″
″میتونه مرگ جالبی باشه مگه نه؟ ″
″دوباره شروع نکن...″
″جدی میگم! به نظرت هیجان انگیز نیست؟ ″
″هیجان؟ چرا باید بخوام که مرگم هیجان انگیز باشه؟ مرگ وحشتناکه...″
″ولی من کنجکاوم که امتحانش کنم.″
″ترسناکه...″
″اما این تنها انتخابیه که دوتا راه جلو روت میذاره.″
″حق انتخاب ؟ اونم وقتی مردم؟ ″
″فقط یه لحظه بیا به این فکر کنیم که خوابیم...″
″خل شدی؟ ″
″اگه بیوفتیم.. یعنی ـ یعنی مثل وقتایی که خوابیم.. به نظرت موقع برخورد با زمین از خواب میپریم؟ ″
″منظورت چیه...″
″من میخوام از خواب بیدار شم!″
″اگه خواب نباشه چی؟ اونوقت اگه با زمین برخورد کنی زنده نمیمونی!″
″این یعنی یه خواب قشنگ تر...یه رویا!″
″شایدم کابوس...″
″شاید..کی میدونه؟ ″
---
-برگرد...
ییبو بدون توجه به پسر نگاهی به پایین انداخت .
چندان عمیق نبود...اما برای گرفتن جونش کفایت میکرد.
-وانگ ییبو با توام!
فریاد پسر لبخند متحیری رو، رو لبای ییبو آورد.
+سقوط...دوست نداری تجربش کنی؟
همونطور که نگاهش به منظره شهر بود با صدای بلندی پرسید .
بی توجهیه پسر بزرگ تر ژان رو موجاب کرد تا همزمان با دادن جواب چند گام به جلو برداره .
-نه..معلومه که نه! این تجربه نیست ..این مرگه!
با جوابی که گرفت پوزخندی زد که از چشمای ژان دور موند.
+درسته.
منم همینو بهش گفتم...-لطفا...برگرد...
ژان مضطرب نالید.
به خوبی میتونست ضربان بالا رفته قلبش رو حس کنه...ییبو دوباره نگاهشو پایین انداخت و به سیاهیه مطلق دره چشم دوخت .
+یعنی دارم خواب میبینم؟
-مزخرف نگو بیا عقب!
اندازه سه گام با پسر فاصله داشت
ولی انگار این سه گام هم نمیتونست به ژان حس امنیت بده.
ضربان بالا رفته قلبش...نفسای تند شدش.. بدن لرزون و سردش ...
همه این علائم داد میزد که اون داره حس افتادن رو تجربه میکنه.
و این برخلاف تصور ییبو اصلا هیجان انگیز نبود!
KAMU SEDANG MEMBACA
✺Gomeηasai till the Eηd✺′ʸⁱᶻʰᵃⁿ′
Romansa{𝘊𝘰𝘮𝘱𝘭𝘦𝘵𝘦𝘥} ″امروز دوباره با مامان بابام بحثم شد...″ ″بخاطر من؟ ″ ″بخاطر علاقم .″ ″متاسفم...″ ″بابت علاقم؟″ ″نه! نمیدونم... بابت اینکه بخاطر من اذیت میشی″ ″ولی من دوستش دارم...″ ″پس تا آخرش شرمندتم″ ″منم تا آخرش عاشقتم...″ ✮𝘊𝘰𝘶𝘱𝘭𝘦 : �...