♣︎6♣︎

457 138 37
                                    

″چرا عشق سخته؟ ″

″متوجه منظورت نمیشم″

″چرا عاشق بودن و عشق ورزیدن سخته؟ ″

″عاشقی سخت نیست...ما پیچیدش میکنیم″

″و دلیلش؟ ″

″همین که دنبال دلیل باشی یعنی داری پیچیدش میکنی″

″من نمیخوام سخت باشه... ″

″عاشقِ من بودن سخته؟ ″

″واسه من آسون ترین کاره... ولی پذیرفتنش برای دیگران پیچیده و سخته″

″پس بیا باهم این پیچیدگی رو حل کنیم ″

″نه! چون خیلی سخته...″

---

+من نمیام !

با جدیت گفت و روشو برگردوند .

ژان چشم غره ای به پسر لجباز رفت و با دور زدنش رو به روی اون ایستاد.

-قرار بود تلاش کنیم!

ییبو دستاشو مقابل سینش تو هم جمع کرد و عصبی جواب داد.

+من میدونم قرارمون چی بوده لازم نیست یاداوری کنی! ولی این دوتا هیچ ربطی بهم ندارن.

پسر کوچک تر حق به جانب دستاشو به پهلو زد و صداشو بالا برد .

-چرا نداره؟!

ییبو هم در مقابل کم نیاورد و درست مثل پسر جوابشو داد .

+چون دلیلی نداره!

ژان لحظه ای چشماشو بست و با حرص نفسشو بیرون فرستاد .

-چرا که نه!؟ این خودش یه قدمه... تازشم اگه نریم خرید از گشنگی میمیریم... میفهمی؟ من برای دومین بار میمیرم!

جمله آخر رو با لحنی ناباورانه و با صدای بلند فریاد زد.

+خب ـ خب اصلا من میخوام بمیرم مشکلش کجاست؟

ژان با شنیدن این حرف سرشو پایین انداخت و آهسته لب زد.

-اونطوری من دیگه هیچوقت از زندگیم چیزی نمیفهمم ...

ییبو با حرف پسر غمگین شد و ترجیح داد این سری رو کوتاه بیاد .

+به درک...

ژان بهت زده نگاشو بالا کشید و به ییبو خیره شد .

ییبو با دیدن چشمای غمگین پسر به طور غیر ارادی نگاهشو به طرف دیگه ای چرخوند و قاطع ادامه داد .

✺Gomeηasai till the Eηd✺′ʸⁱᶻʰᵃⁿ′Onde histórias criam vida. Descubra agora