♧15♧

358 121 54
                                    

″مرز حد و حدود هر چیزی رو تعیین میکنه. ″

″درست مثل لبه یه پرتگاه که بین زندگی و مرگ فاصله میندازه.″

″نه!″

″نه؟ چرا!؟ ″

″اون مرزی که من راجبش حرف میزنم هیچ وقت دیده نمیشه... اصلا وجود نداره!″

″وجود نداره؟ پس چطوری دربارش صحبت میکنی؟″

″وقتی ازش رد بشی اونموقع تو هم به راحتی میتونی راجبش حرف بزنی. ″

″من - من منظورت رو نمیفهمم...اصلا این حد و حدودی که میگی چی هست؟ ″

″اون پرتگاهی که راجبش حرف زدی... 
بیا از اون شروع کنیم
میدونی چی باعث میشه خیلی ها از انداختن خودشون پشیمون بشن؟ ″

″نمیدونم... شاید جواب سوالت همون چیزی باشه که گفتی...فقط پشیمون شدن! ″

″اوم...شاید؛ اگه مبنا رو بذاریم رو این استدلال فکر میکنی دلیل پشیمونیشون چی بوده؟ ″

″به نظرم تصور مرگ تو اون فاصله ترسناکه ..″

″دیدی؟ خودت هم متوجه شدی.. اون لبه فقط یه فاصلست نه چیز دیگه ای. ″

″خیله خب، اگه اون تنها یه فاصلست که میتونه ما رو بکشه یا به زندگی برگردونه پس بگو مرز چیه!؟″

″مرز فرصت نیست... یه قانونه! جا به جاش کن تا بفهمی چه قانون مهمیه! ″

″خدای من... چرا من هنوز که هنوزه متوجه نمیشم؟″

″میفهمی... به موقعش. ″

---

-چی؟ 

ژان با نگاهی غضبناک و چهره ای تو هم رفته رو به پسر گفت:

-منظورت از این حرفا چیه؟ 

چند لحظه گذشت و وقتی جوابی از پسر مرموز نگرفت خشمگین و با صدای بلندتری اعتراض کرد:

-توضیح بده! 

+میدونی عشق چیه؟ 

به محض بلند شدن صدای پسر و سوال نه چندان واضحش اخماشو بیشتر از قبل تو هم کشید و عصبی لب زد:

-یعنی چی عشق چیه؟ الان انتظار داری چه جوابی بهت بدم! 

ژان به هیچ عنوان کنترلی رو خودش نداشت و میدونست که ییبو کلافگیش رو به خوبی متوجه شده. 
اما برخلاف همیشه پسر بزرگ تر بدون بالا بردن صداش جواب داد :

+انسان ها میگن عشق از جایی شروع میشه که تو با دیدن شخص مد نظرت کلمات رو گم میکنی... دلت میلرزه و صدای ضربان قلبت تو سرت اکو میشه… 
تو هم اینطور فکر میکنی؟ 

ژان که هنوز هم عصبی به نظر میرسید با بدخلقی گفت:

-آره به نظرم این عشقه! 
یه حس پاک و زیبا که از زمان خلقت همراهمون رشد میکنه..
عشق مرحله نهاییه دوست داشتنه-

✺Gomeηasai till the Eηd✺′ʸⁱᶻʰᵃⁿ′Tahanan ng mga kuwento. Tumuklas ngayon