♧5♧

489 159 58
                                    

″همیشه فکر میکردم آزادیم تا اون چیزی که میخوایم رو انتخاب کنیم. ″

″ما آزادیم تا به اون چیزی که میخوایم تو رویاهامون برسیم.″

″ولی من مظورم دنیای واقعی بود! ″

″تو این دنیا آزادی وجود نداره ...″

″یعنی تو یه دنیای دیگه آزادیم پیش هم باشیم؟

″ولی ما الانم پیش همیم! ″

″نه...ما آزاد نیستیم...″

″اما این درسـ″

″اگه اونجا میتونیم پیش هم باشیم میای باهم بریم ؟″

″منظورت اینه که بمیریم؟ ″

″فرقی نمیکنه... هرچی میخواد باشه... من فقط میخوام پیش تو باشم.″

″از چی میترسی؟ مطمئن باش اگه جایی برای ما دو نفر تو این دنیا وجود نداشته باشه خودم یکی درست میکنم!″

″ولی اینجا جای ما نیست.حداقل من جایی تو این دنیا ندارم...″

---

-منظورت از اون حرف چی بود؟ چرا از دستش دادی؟

آروم لب زد و دستای لرزون پسر مقابل رو گرفت.

+چقدر احمق بودم که فکر میکردم همه چی درست میشه...

ییبو بدون توجه به سوالات ژان خودش رو مورد سرزنش قرار داد.

با دیدن وضعیت غم انگیز پسر ترجیح داد دیگه چیزی نپرسه تا شاید از حرفای بی سر و تهش متوجه موضوع بشه.

+قول دادم کنارش باشم ...
با اطمینان گفتم همه چی رو درست میکنم... بدون هیچ واهمه ای فریاد زدم هر کی مانعمون بشه رو کنار میزنم تا فقط تو خوشحال باشی... تا فقط تو بخندی!
اما چرا منه لعنتی اون موقع نفهمیدم تمام مشکلات از منه؟
چطور ادعا میکنم عاشقشم درحالیکه تو حیاتی ترین لحظه زندگیش ..وقتی که داشت سر موندن و یا نموندن تصمیم میگرفت من داشتم وقتمو سر سفید یا قهوه ای بودن کت و شلوارم تلف میکردم؟!

-آرومـ...

+ولی میدونی آخرش چیشد؟

پسر بزرگ تر با خشم سرشو بلند کرد و نگاه خیس از اشکش رو به طرف ژان گرفت.

+آخرم مجبور شدم تو روز عروسیم با کت و شلوار مشکی برم سر مزارش...

گفت و با هجوم مجدد اشک هاش سرشو پایین انداخت .

ژان به هیچ وجه نمیتونست نگاه بهت زدش رو از روی پسر برداره.

اون نمیدونست باید چی بگه...
موضوع تنها مربوط به از دست دادن کسی که دوستش داشت نبود... اون خودش رو مقصر میدونست
و چی از این بدتر؟

✺Gomeηasai till the Eηd✺′ʸⁱᶻʰᵃⁿ′Donde viven las historias. Descúbrelo ahora