(یه توصیه کوچولو ، بزارید فیکو شب وقتی همه جا تاریکه یا توی هوای ابری بخونین. تضمین میکنم اینجوری بیشتر حسش بهتون منتقل میشه. میدونم گوش نمیکنین...ولی گفتم بگم:))
Jungkook pov:میدونید...این روزا هوای سئول خیلی سرد شده. تازه عصره اما هوا تاریکِ تاریک شده. البته تعجبی نداره به هر حال اوایل زمستونه. این چند هفته تمام مدت هوا ابری بوده. دیگه کم کم دارم فراموش میکنم گرمای آفتاب چه حسی داره. شایدم کلا دارم درکم از کلمه گرمارو فراموش میکنم!
امروز ظهر برف میبارید. یه بند و بدون توقف. واسه همینه که حالا که روی سنگفرش پیاده رو راه میرم کفشام قیژ قیژ صدا میدن و هر لحظه امکان داره روی زمین یخ زده و سفید بخورم زمین!
البته اگه مثل همیشه پایین شهر بودم این اوضاعو نداشتم. اخه گل و لای زمینای خاکی اونجا چسبنده است. کفشای ورزشی رنگ و رو رفته ی منم به راه رفتن توی گل و خاک عادت کرده. به هر حال زمان زیادیو تو اینجور مکانها میگذرونم.
خب الان چیشده که بالای شهرم؟ چرا دارم توی مکانی قدم میزنم که مشخصا برای ادمی با ریخت و قیافه من ساخته نشده؟ اصلا من کی هستم؟! چرا به این روز افتادم...خب حالا که فکرشو میکنم ، زیادم اهمیتی نداره!کلاه سوییشرت نازک و سیاه رنگمو بیشتر روی سرم میکشم و درحالی که دستم روی دیوار تکیه داره جلو میرم. هوا به شدت سرده و باد استخوان سوزی که میوزه کمکی به بهتر شدن من و لباسای پاره و نازکم نمیکنه. البته چند ساعت پیش وضعیتم بهتر بود. یعنی قبل از اینکه چندتا از مشتری های مست و معتاد پشت بار به خاطر گرفتن مواد بهم حمله کنن، آستین سوییشرتم پاره نبود و سر زانوی شلوار جین دست دومم الان انقدر نخ نما و بد ریخت نشده بود.
راه رفتن با جای مشت های کبود روی کمر ، کتف و شکمم هم یکم سخت شده. باد سردم شده قوز بالا قوز! آه... لنگون راه رفتن بین یه مشت ملت کله گنده بالا شهری که مدام با دیده تحقیر بهت زل میزننو فکر میکنن یه گدا گشنه بدبختی همینجوریشم حس خوبی نداره ، چه برسه با یه چشم ورم کرده و لبی که خون کنارش خشک شده بینشون راه بیفتی!معمولا انقد بد کتک نمیخوردم. بالاخره سالهاست اینجوری زندگی میکنم. هم پوستم کلفت شده هم بلدم چندتا مشت بخوابونم تو دهن وحشیایی که هر دفعه به خاطر پول و موادی که حمل میکنم بهم حمله میکنن. اما اینبار چندتایی ریختن سرم و بدجور خرزور بودن! اونقدر زیر مشت و لگداشون گرفتنم که الان مجبورم به کمک دیوار راه برم و با هر قدم پهلوهام تیر میکشه.
اما راستشو بخوایید الان اوضاع بدنم کمترین اهمیتی برام نداره. بیشتر برای موادی که ازم کش رفتن حسرت میخورم! درواقع تمام حسرتم همونه! اون چس مثقال پودر سفید هزینه یه ماه منو تامین میکرد!
درواقع تمام دارایی من همون بود!
تمام پولی که میتونستم باهاش یه اتاق کثیف اجاره کنم و شب تا صب توش بمونم بلکه از سرمای هوا نمیرم! آه....من حتی برنامه داشتم برای اولین بار یه کت دست دوم و گرم بخرم و کل زمستونو باهاش حال کنم! اما خب انگار دنیا بر وفق مراد حرومزاده هایی مثل اون یارویی که الان داره اون مواد و تو حلقش خالی میکنه بهتر میچرخه! هرچند دیر یا زود اونم میرسه به تهش! بزار فعلا با اون کوفتی که تقریبا کل زندگی من بهش بند بود خوش باشه! به هر حال منکه دیگه بهش نیازی ندارم!
YOU ARE READING
❄️Snowball❄️
Fantasy«کوکی ، اون پری آرزوهای بچه های خوش قلبو برآورده میکنه پس اگه یه بچه خوش قلب و مهربون باشی اون حتما میاد پیشت» _تو اشتباه میکردی مامان ، اون پری هرگز نیومد...و حالا من دیگه یه بچه خوش قلب نیستم! ___________________________ ❄️یه چند شاتی کوچولو از کو...