_Snowball 2_

1K 235 88
                                    

Jungkook pov:

_تو...
با شگفتی به موجود کوچیکی که بین برفهاست خیره میشم و با تردید دسمتو دراز میکنم تا لمسش کنم و متوجه بشم اشتباه ندیدم. اما با لمس آهسته نک انگشتای من روی بدنش کمی میلرزه و خودشو بیشتر جمع میکنه و بالاخره باورم میشه دارم درست میبینم. ابروهامو بالا میندازم. نه خب، زیادم باورم نمیشه دارم همچین چیزیو اینجا میبینم!
دوباره نگاهمو روی بدن فسقلی سفیدی که بین برفا گم شده و اصلا از بینشون قابل تفکیک نیست میچرخونم. یه بدن کوچولوی سفید رنگ پشمالو که موهاش جوری سیخ شده که هرکی از نزدیک نبینه اونو با یه گوله برف فسقلی اشتباه میگیره.
بدن گرد کوچولوش آهسته میلرزه و جوری چشمای کوچولوشو زیر گوشهاش قایم کرده که انگار داره خودشو از من پنهان میکنه تا متوجه وجود لرزونش بین برفها نشم!
دستمو دوباره نزدیک میبرم و دم پنبه ای کوچولوشو لمس میکنم که باعث میشه کمی از ترس بپره و بالاخره بتونم چشمهای گرد و سیاه رنگشو ببینم. انگار اونم داره به من نگاه میکنه چون سر جاش مکث میکنه و با چشمهای درشتش که انعکاس برفها درونشون برق زیبایی به وجود آورده بهم خیره میشه.
باد سردی میوزه باعث میشه دوباره سرجاش بلرزه ، دستمو جلو میبرم و همونطور که آهسته روی سرش میکشم زمزمه میکنم
_یه بچه خرگوش فسقلی مثل تو اینجا چیکار میکنه؟!
بی صدا بهم نگاه میکنه ، تنها پلک میزنه و با نسیم سردی که از روی برفها بلند میشه برای چندمین بار میلرزه.
با دیدن این صحنه دستامو جلو میبرم و دور بدن نحیفش حلقه میکنم. آهسته بلندش میکنم و اهمیتی به درد خفیف مچ آسیب دیده ام نمیدم.
_نکنه مامان و بابای توهم ولت کردن و رفتن؟ شایدم مردن؟!
آروم زمزمه میکنم و دستمو روی سرش میکشم. اولین باره یه خرگوشو لمس میکنم. حس عجیبی داره. بدنش نرم و پنبه ایه و انقدر ظریفه که میترسم کمی فشارش بدم و بین انگشتای زخمی و یخ زدم له بشه!
_حالا هرچی که شده یا هرجوری که تو اینجا هستی...اگه تو این سرما بمونی میمیری...
زیر لب زمزمه میکنم. نمیدونم چرا ، ولی نمیتونم ولش کنم و کارمو تموم کنم! من الان برای مردن هیچ حسرتی ندارم ، ولی دلم برای این بچه خرگوش میسوزه. اینکه آدمی مثل من دلش برای یه موجود زبون بسته بسوزه مسخرست! انگار این من نیستم!
_شایدم واسه این دلم واست میسوزه که تنهایی ،توی برفها رها شدی و قراره تا صبح از سرما و بی پناهی تلف بشی...درست مثل من!
آره ، چون موقعیت اونو دارم درکش میکنم. کسی نیست برای من دل بسوزونه. اصلا فردی به کثیفی من لیاقت دل سوزوندن نداره و من اینو میدونم. اما اون بچه خرگوش چه گناهی انجام داده که قراره تو این سرما بی سر و صدا بمیره؟!
_هی گوله برفی کوچولو!
خودمم صدای نرم خودمو نمیشناسم! ولی حس میکنم حتی صدا زدنشم باید به نرمی و لطیفی خودش باشه! دستامو بالا میارم و از بینشون به اون پنبه ی کوچولو نگاه میکنم. خودشو توی دستم جمع کرده و لرزشش متوقف شده ، انگار دیگه اونقدرا سردش نیست. عجیبه اما...انگار دستای منم که تا اون زمان از سرما سوزن سوزن میشدن ، حالا با وجود اون پنبه ی زنده توی حصار انگشتهام ، گرم تر شدن!

❄️Snowball❄️Where stories live. Discover now