Jungkook pov:
_خب ته ته..از خودت برام بگو. چیشد که اومدی پیش من. چرا میخوایی پیشم بمونی و... اصلا چه موجودی هستی؟! یه پری؟!با چشمهای درشتش نگاهم میکنه و پلک میزنه. درست مثل زمانی که خرگوش بود. اون موقع فکر میکردم هیچی از حرفهام نمیفهمه و صرفا به خاطر صدایی که تولید میکردم بهم خیره شده اما حالا میفهمم که اون خیره شدنهاش بی دلیل نبودن!
_اووممم خب...میشه اول بشینم؟
با صدای آهسته ای میگه و گوشه لباس سفید و نازکشو چنگ میزنه و باعث میشه دوباره متوجه شرایط بدش بشم. لباس نازک و بدن آسیب دیده و پاهایی که به سختی برای ایستادن تقلا میکنن.
_خدایا ته...من اصلا متوجه نشدم! متاسفم! بشین زود باش!
همونطور که مجبورش میکنم کف دستم بشینه وضعیت پاشو برسی میکنم. کبود و ورم کرده است و دیدنش باعث میشه به خاطر اینکه با چاقو دخل اون تخم جنارو نیاوردم لعنت کنم!
_پات خیلی درد میکنه نه؟
زمزمه میکنم ولی منتظر جوابش نمیمونم. باید یه کاری برای پا و بدنش انجام بدم. هرکاری! اولین قدمم اینه که برم یه جای گرم یا خشک و هرچی شبیه به اون. شده کل شهرو زیر و رو کنم باید یه سرپناه گیر بیارم قبل از اینکه سوز بادی که از روی برفها بلند میشه جفتمونو منجمد کنه!
هرچند به محض اینکه برای ایستادن تقلا میکنم ، پای سرد و بی حس شده ام که تا به حال بین برفها بوده ،جوری تیر میکشه که به تبعیت از اون، کمر ، کتف ، دست و در آخر سر زخمیم تیر میکشن و باعث میشه درحالی که ناله ای از سرِ درد به زبون میارم تقریبا روی برفها بخورم زمین!
ولی تمام تلاشمو میکنم که تهیونگو روی زمین نندازم پس ارنجمو فوری به زمین میخ میکنم و برخلاف بدن ولو شده ام روی زمین ، اونو بالا و بین دستهام نگه میدارم. گذاشتن سرِ گیجم روی زمین یخ زده با بلند شدن صدای نگرانش هم زمان میشه.
_جونگ کوکی حالت خوبه؟!؟
با نگرانی میپرسه و به انگشتم چنگ میزنه ولی من برای چند لحظه توان هیچ حرکت یا ریکشنی رو ندارم و با اینکه با تمام وجود میخوام جوابشو بدم و بگم که خوبم ، به ناچار مجبور میشم پلکهامو روی هم فشار بدم تا از سوزششون به خاطر سرما و خشک شدن کم بشه و در عین حال زور میزنم که به خواب نرم! این نیم ساعت انقدر شوکه بودم که به کلی تمام شرایط و سرمارو به دست فراموشی سپرده بودم!
_باید...هوف..باید بریم یه جای گرمتر. وگرنه...
باد سردی که تن جفتمونو میلرزونه ادامه جملمو کامل میکنه. باید از اینجا بریم وگرنه جفتمون یخ میزنیم. حتی یه دیوار که مانع برخورد باد بهمون بشه میتونه کمک بزرگی باشه. اما...من نمیتونم برای ایستادن تلاشی بکنم. تا همینجا هم به سختی اومدم! مچ پام ورم کرده و یخ زده. زخمهای تن و بدنم میسوزه. سرم به خاطر ضربه ای که خورده درد میکنه و گیج میره و تمام تنم یخ بسته و این مانع تکون خوردنم میشه. یادم نمیاد دقیقا کی غذا خوردم اما اینو میدونم که ضعف کردم. بدنم به شدت به مسکن مخصوصش ، یعنی الکل یا سیگار نیاز داره اما تهیه اونها برای من مثل دست نیافتنی ترین آرزو به نظر میرسه!
اما با تمام اینها ، من باید بلند شم. باید یه کاری بکنم وگرنه تهیونگ از سرما یخ میزنه! باید گرمش کنم. زخماشو ببندم. اون به خاطر من انقدر زخمی شده. من باید یه کاری انجام بدم....
به سختی سعی میکنم اما انگار پاهام از یخ ساخته شدن! راست نمیشن و تنها کاری که میتونم بکنم اینه که خودمو بالا بکشم و بشینم. احساس میکنم اگه کمی بیشتر بدنم یخ بزنه ، پلکهامم دیگه از هم باز نمیشن و اگه هم بشن ، بدون شک میشکنن!
YOU ARE READING
❄️Snowball❄️
Fantasy«کوکی ، اون پری آرزوهای بچه های خوش قلبو برآورده میکنه پس اگه یه بچه خوش قلب و مهربون باشی اون حتما میاد پیشت» _تو اشتباه میکردی مامان ، اون پری هرگز نیومد...و حالا من دیگه یه بچه خوش قلب نیستم! ___________________________ ❄️یه چند شاتی کوچولو از کو...