_مامانبزرگ؟!
صدای ترسیده ی بچه ای که توی گوشهام میپیچه ناخودآگاه ترسی رو به دلم میندازه. نگاهم رو به پسر بچه ای میدوزم که جلوی در خونه ای ویلایی ، کوچیک اما زیبا ایستاده و به داخل خیره شده.
هوا کم و بیش ابریه و مشخصه که اون پسر ، یا درواقع من ،درحال بازی توی حیاط خونه بودم. خونه ی مادر بزرگم رو به خاطر نمیارم. هیچوقت دوسش نداشتم چون حس خونه رو بهم نمیداد. برای همین صحنه ای از خاطراتم توی اون خونه به خاطر ندارم.
اما مطمئنا این حیاط کوچیک و قشنگ که بهم حسی آشنا میده ، خونه ی اون پیرزنه. پیرزنی که من ازش متنفر بودمو پسش میزدم چون مادرم نبود. اما اون با صبر و حوصله مراقبم بود و نگهم داشت درحالی که خودش مریض و ضعیف بود!
_ما...مامانبزرگ؟!؟
صدا پسر بچه بلندتر و ترسیده تر به گوش میرسه. با نگاهی وحشتزده به داخل خونه خیره است ولی من نمیتونم ببینم چه چیزی داخل خونه دیده که اینطور رنگ پریده است، پاهاش میلرزه و چشماش گشاد شده. نفس بچه به نظر بند اومده و با وحشت به صحنه ای داخل خونه خیره است. نفس من هم بدون هیچ دلیلی با دیدنش میگیره. نمیدونم چرا...من هیچی از این صحنه به یاد نمیارم. هیچی به خاطر ندارم و حسی هم نباید نسبت بهش داشته باشم ولی...چیزی ته ذهنم بالا پایین میپره و بهم سیخونک میزنه که اون داخل صحنه ی خوبی برای دیدن نیست. چیزی ته ذهنم خودشو به در ودیوار ذهنم میکوبه و انگار سعی داره خاطره ای رو به خاطرم بیاره که سالهاست فراموش کردم. یه خاطره ی سیاه...
با یهویی تکون خوردنمون و رفتن به سمت پسربچه میفهمم که ته اون زمان تکون خورده و نزدیک تر رفته. نمیدونم چطور همه چیزو از بالا و جوری که انگار یه بزرگساله دیده ، اما برام اهمیتی نداره. این لحظه فقط نمیخوام به اون بچه نزدیک بشم و داخلو ببینم! به شدت ترسیده ام و نمیدونم چرا! فقط میدونم که اون داخل چیز خوبی در انتظارم نیست. چیزی که به خاطر نمیارم ولی...ولی میدونم خوب نیست!
اما پاهام بدون اختیار من حرکت میکنن و به سمت در میرن و کنار پسر بچه می ایستن. جرئت ندارم سرمو بالا بیارم و به داخل نگاه کنم. نفسم گرفته. ته هم متوجه شده که ترسیدم چون محکم دستمو بغل میکنه. انگار از آوردنم به خاطراتش پشیمون شده. مطمئنا اونم میدونه که چه صحنه ای اون داخل انتظارمو میکشه!_جونگ کوکی...ببخشید. بیا برگردیم. نباید میومدیم...
اجازه نمیدم حرفش تموم شه. سرم رو بالا میارم و به صحنه ای چشم میدوزم که نفسم رو میبره. درست داخل خونه و جلوی پله هایی که طبقه پایینو به طبقه بالا وصل میکنه ، یه زن افتاده. یه زن که انگار از پله ها پرت شده پایین چون از سرش شکافته شده و خون خیلی زیادی ازش رفته و توی دریایی از اون مایع قرمز رنگ غرق شده. موهای سفید زن به رنگ خون درومده و چشمهاش به جایی که پسر بچه ایستاده خیره است. ولی پلک نمیزنه ، نفس نمیکشه. فقط با مردمک هایی تنگ شده به جایی که پسربچه ایستاده چشم دوخته. دستش به سمت در دراز شده. انگار لحظات اخر ناامیدانه منتظر نوه اش بوده تا بیاد و نجاتش بده!!
صدای جیغ گوش خراش پسر بچه با تیر کشیدن سرم و شل شدن پاهام یکی میشه. با زانو روی زمین میفتم و عق میزنم ولی چیزی بالا نمیارم. اولین بار نیست یه جنازه میبینم که باعث شه بترسم اما...این فرق داره! این زن..مادر بزرگمه! پیرزن مهربونی که یک سال تمام ازم مراقبت کرد و من...من فراموشش کرده بودم! اونو کامل از یاد برده بودم! اینکه چطور مرد و دقیقا چه شکلی بود!
YOU ARE READING
❄️Snowball❄️
Fantasy«کوکی ، اون پری آرزوهای بچه های خوش قلبو برآورده میکنه پس اگه یه بچه خوش قلب و مهربون باشی اون حتما میاد پیشت» _تو اشتباه میکردی مامان ، اون پری هرگز نیومد...و حالا من دیگه یه بچه خوش قلب نیستم! ___________________________ ❄️یه چند شاتی کوچولو از کو...