_Snowball 3_

880 210 35
                                    


Jungkook pov:

بازم اینجام، درست لبه پل برفی. خودمو به سختی از لبه بالا کشیدم و حالا درحال نگاه کردن به سیاهی زیر پام هستم. باد سردی میوزه و صدای برخورد موجهای سیاهرنگ آب به پایه های پل به گوشم میرسه.
دستم از نگه داشتن لبه ی یخ زده میسوزه و باد بدن مجروحمو برای هزارمین بار توی اون شب میلرزونه. تمام نقاط دردناک بدنم از سرما بیحس شده اما باد سرد مثل تیغ نقطه به نقطه بدنم رو میخراشه و نمیزاره بدون درد بمونم.
باد بعدی موهای آشفتمو روی پلک سالمم میندازه و دیدم کاملا مختل میشه. البته نیازی به دیدن نیست ، الان کافیه انگشتهامو از لبه ول کنم و خودمو توی آب بندازم تا همه ی اینها تموم بشه. همه درد ، فقر ، ناتوانی و زندگی کثیفم اینجا به پایان کار خودش میرسه.
و من همه جوره برای اینکه راحت بشم آماده ام. آماده ام و هیچ حسرتی حس نمیکنم. هیچ ترسی ندارم و میتونم بدون لحظه ای تردید خودمو رها کنم اما....نگرانم!!
برخلاف تصور بقیه و خودم ، این نگرانی از ترس درد افتادن نیست ، از ترس مردن یا هرچی شبیه به اون نیست. من نگرانم اما... نگران اون بچه خرگوش!!
«یعنی پیداش کردن؟ یعنی به یه جای گرم بردنش؟ یک ساعت گذشته برف میباریده...اگه زیر برف مونده باشه چی؟! اگه سردش شده باشه چی؟ اگه دیر پیداش کنن چی؟! اگه نبرنش و نجات پیدا نکنه...اگه بمیره!!!!»
حتی وقتی که پلیسا حین پخش مواد دیدنم و افتادن دنبالم انقدر استرس نداشتم که الان داشتم! چرا انقدر نگران بودم؟! اون فقط یه حیوون بود! یه خرگوش بی زبون! پس چرا باید اهمیت میدادم چه بلایی سرش بیاد؟ تا همین الانشم هرکاری از دستم بر میومد براش انجام دادم. اصلا کار دیگه ای نیست که بتونم براش بکنم. راه ما جدا شده. من باید الان به فکر خودم باشم...پس چرا نمیتونم؟!
_یعنی...باید برم و بهش سر بزنم؟
با شنیدن حرف خودم چشمام گشاد میشه و سرمو سریع به چپ و راست تکون میدم
_نه جونگ کوک. احمق شدی؟! میدونی تا اونجا چقدر راهه؟! اصلا میتونی راه بری؟! تازه اگه انقد نگرانشی یه لحظه هم فکر نکردی اگه تو بری پیشش دیگه هیچ احدی نزدیکش نمیشه؟! تو وضعیتو با اینکارت بدتر میکنی!!
به خودم تشر میزنم و با صدایی بلند میگم که توی سر پوکم فرو بره.‌ درعوض سعی میکنم به جای فکر کردن فقط دستامو ول کنم و همه چیزو تموم کنم. اما برخلاف چیزی که در نظر دارم ، دستهام از فرمان مغزم پیروی نمیکنن و محکم به میله هایی که تنها پل ارتباطیشون با زندگیه به سختی چنگ میزنن و مانع سقوطم میشن!

_فاک جونگ کوک! فاک بهت!
همونطور که از دست خودم عصبی شدم ، دستامو به لبه تکیه میدم و دوباره خودمو بالا میکشم و به روی پل برمیگردم. حتی اونقدری قدرت ندارم که درست روی پام بایستم. پس پاهام به راحتی سر میخوره و با شکم پخش زمین برفی میشم.
بدون اینکه تلاشی برای بلند شدن بکنم با اخم بین برفها دراز میکشم. جداً حس میکنم خل شدم! اخه چرا برگشتم روی پل؟! شرایط اون بچه خرگوش به من چه ربطی داره اخه؟! وضعیت خودم که از اون بدتره! من فقط باید نگران خودم باشم دیگه حال اون نباید برام مهم باشه!

❄️Snowball❄️Where stories live. Discover now