'part 4'

812 125 16
                                    

~ تهیونگ محض رضای خدا!!من دو ساعته فاکیه اینجا نشستم و تو وارد کافه شدی و بدون اینکه حتی یه نگاه بندازی که من کجا نشستم سرتو انداختی و نشستی روی یه صندلیه دیگه؟؟

همون طور که به حالت خیلی کیوتی مشغول خوردن آیس پکش بود،اخمی کرد و لبش رو از نی جدا کرد و سرفه ای کرد و گفت:

- بیخیال اینا..گفتی کارم داری..سریع بگو باید برم

یونجون چشم غره ای رفت و بعد از اینکه تیکه ای از کیک شکلاتیشو وارد دهنش کرد گفت:

~ مامانم گفت ما باید زودتر ازدواج کنیم!!

تهیونگ در حالی که سعی می‌کرد تیکه اسمارتیزی که تو گلوش گیر کرده بود و با سرفه کردن در بیاره در حالی که مواظب بود لباسش کثیف نشه چون یک ساعت دیگه جلسه ای با اولیا داشت و حوصله نداشت لباسش و عوض کنه اخمه ترسناکی کرد و گفت:

- یونجون ما قبلا درموردش صحبت کردیم..ما نمیتونیم با هم ازدواج کنیم از اولش قرار این نبود این اتفاق بیوفته!!
امیدوارم جواب خوبی به مادرت داده باشی!!!

یونجون با بی‌خیالی شونه ای بالا انداخت و گفت:

~ به هر حال..فردا شب بیا خونمون تا تاریخ مراسم و انتخاب کنیم..اگه هم مشکلی داری میتونی حضوری بیای و شخصا اعتراض کنی!

- یعنی چی شخصا اعتراض کنم؟؟ببینم نکنه تو هوا برت داشته..!من تن به این ازدواج فاکی که همش به سوده باباته نمیدم..!!

~ بیخیال ته ته.. مطمعنم اونقدر هم وجودم منفور نیست که نتونی تحملم کنی!!

یونجون گفت و درحالی که تیکه ای دیگه از کیکش و تو دهنش میزاشت ابرو بالا انداخت..!

- متاسفم یونجون..من تن به این ازدواج فاکی نمیدم چه مادر و پدرت قبول کنن چه نکنن..من تن به این ازدواج نمیدم!!!!

جمله آخرش و بلند گفت و درحالی که آیس پکشو از رو میز برمی‌داشت به سمت در خروجی کافه راه افتاد..

- عایش لعنت بهشون..

سمت ماشینش رفت و سوار شد و به سمت مدرسه روند..امروز اصلا حوصله چیزی و نداشت و جلسه اولیا هم شده بود قوز بالا قوز!!

وقتی به مدرسه رسید ماشین و تو پارکینگ پارک کرد و روکشی رو روش کشید تا از دست شیطنت های بچه ها در امان باشه..!
بعد به سمت دفتر مدرسه حرکت کرد و با رسیدن به در دفتر تقه ای به در زد و طبق معمول صدایی نشنید..پس خودش دستگیره در رو پایین کشید و با دیدن صحنه ی تکراری که معمولا هر روز باهاش رو به رو میشد چشمی چرخوند..

کیفش رو روی میز پرت کرد و خودش هم روی یکی از صندلی ها پخش شد..آهی کشید و نیم نگاهی به یونگی که کاملا خواب بود انداخت و گوشیش و درآورد..دروغ نیست اگه بگیم منتظر پیامی از سمت اون خرگوش شیطون بود!!..معمولا در هفته چهار یا پنج روزش و اون بانی به بهونه های مختلف بهش پیام میداد ولی الان..

خب راستش تهیونگ به پیام هاش عادت کرده بود..یا بهتره بگیم به خوده جونگ کوک عادت کرده بود پس بدون ثانیه ای فکر کردن تصمیم گرفت بهش پیام بده!!

تهیونگ:
جونگ کوک؟؟

خب..مثل اینکه امروز روز شانس ته نیست و جونگ کوک هم آنلاین نبود..پس بیخیالش شد و گوشیش و پرت کرد به سمت یکی از صندلی ها اما با صدای پیامکی که از طرف گوشیش اومد به سرعت به سمت گوشیش شیرجه زد و این بین هم نزدیک بود صورته خوشگلش مهمون دسته صندلی بشه!!

پوفی کرد و گوشیش و روشن کرد و صفحه چتش با کوک و باز کرد.

تهیونگ:
جونگ کوک؟؟

جونگ کوک:
استاد کیم؟؟
این دومین باره که شما به من پیام میدید
⁦(~ ̄³ ̄)~⁩
چیزی شده؟؟

تهیونگ:
نه چیزی نشده

جونگ کوک:
پس چرا پیام دادید؟؟⁦ಠಿ_ಠ⁩

تهیونگ سرفه ای کرد و کمی فکر کرد که الان باید جواب جونگ کوک و چی بگه..

تهیونگ:
خب..
میخواستم بدونم امروز چرا غایب بودی

جونگ کوک:
عاو..⁦ತ_ತ
همیشه از دانش اموزاتون میپرسید
که چرا غایب بودن؟؟

تهیونگ:
نه فقط از تو

جونگ کوک:
چییییییییییی
گسکشچچشچسچکشکشک
گظچچظکشککششککش

تهیونگ:
چیزه نه
منظورم این نبود..
اهههه بیخیال
خب نگفتی..
چرا غایب بودی؟

جونگ کوک:
برای اینکه اعتراض خودم و نشون بدم!!
⁦(┛◉Д◉)┛彡┻━┻⁩

تهیونگ:
اها..
چه اعتراضی اونوقت؟؟

تهیونگ خندید..اون عاشق لحظه ای بود که با اون پسر صحبت میکرد..اون واقعا کیوت بود..

جونگ کوک:
هیچی خواستم یه روز مدرسه
نرم تا مامانم چند ساعت بیشتر تحملم
کنه و ببینه که من تا چه حد میتونم
اعصاب خورد کن باشم و بالاخره اجازه
بده من مستقل شم⁦¯\(◉‿◉)/¯⁩

تهیونگ:
جالبه..

جونگ کوک:
⁦(^∇^)ノ♪⁩

تهیونگ:
خیلی خب..
من تا چند دقیقه دیگه جلسه دارم
امیدوارم مادرت حضور داشته باشه
باید باهاش صحبت خصوصی داشته باشم

جونگ کوک:
بله استاد
مامانمم امروز میاد

تهیونگ:
خوبه..
خب
خدافظ..

جونگ کوک:
خدافظ⁦⁦*\0/*⁩

تهیونگ:
کیوت..

خوانده شده✓

این هم از پارت چهارممممم⁦⊂(・▽・⊂)⁩
ووت و کامنتتتت فراموش نشههههه
ببینید چقدر طولانی نوشتم؟؟⁦༎ຶ‿༎ຶ⁩
لاووو یو آللللل⁦(ᗒᗩᗕ)⁩

why me?Where stories live. Discover now