ضربه ای به اسبش زدو توی هوای سرد کوهستانی به دنبال شکار بود،مه و بوی تازه درختا حس عجیبی رو به وجودش القا میکرد.
فکرای قصرو حکومت نمیذاشت درست فکر کنه،بنظرش رد کردن فرمانده فعلی کار زیاد جالبی نبود،چراکه تو این زمان کم فکر نمیکرد بتونه کاری کنه!کمونش رو به دست گرفتو تیری از پشتش دراورد،حس کرد صدای قدم های ریز موجودی رو شنیده،اما اون هر لحظه نزدیک و نزدیک تر میشد.
فرد سوارکاری رو مثل خودش دید که روی اسب مشکیرنگش خودنمایی میکرد،موهای بلندش تا کمرش پایین اومده بودو شونه های ورزیده ای داشت.سرشو با رد شدن چیزی به سمتش برگردوند و دید که اهوی بالغی داره به سرعت دور میشه،سریعا راهش رو به سمتش کج کردو اسب با کشیدن شیهه ای سم هاشو کوبید.
شاخ و برگ هارو رد میکردو تو همون حین جای تیرشو تنظیم کرد،طعمه توی مشتش بود،ولی با پرتاب تیری که دقیقا از بغلش رد شد،هدفش خطا رفت.
با تعجب به اهویی که روی زمین افتاده بود خیره شد و سرشو برگردوند.
مرد ناشناس اروم بهش نزدیک شد،با نقابی که زده بود نمیتونست چهرش رو به خوبی ببینه."نباید بهش نزدیک باشید،میفهمه و فرار میکنه..."
صدای جذاب و خماری که داشت باعث شد کاملا به سمتش برگرده.
مرد ناشناس بهش کاملا نگاه نمیکرد،ولی به خوبی فهمیده بود یکی از اعضای قصره."شما... رزمنده خوبی هستید..."
وزیر،با لحن تشویقی بهش گفت و تیروکمانش رو جمع کرد.
"ممنون برای تعریفتون..."
از روی اسب پایین اومدو نقابش رو برداشت،وزیر لحظه ای نفسش با دیدن صورت فوق العاده ی مرد،بند اومد.
در یک جمله،واقعا زیبا و جذاب بود!چشمای کشیده و طوسی رنگش،گونه هاش که بخاطر سرما یکم سرخ شده بودن،زاویه فکی برنده و لبایی به رنگ خون.
"از اهالی قصر هستید؟..."
وزیر به قدری توی زیباییش فرو رفته بود که با سوالش ناگهانی به خودش اومد.
"بل... بله"
تعظیم کوتاهی بهش کردو سری تکون داد،مرد دربار پایین اومدو به دنبالش رفت.
ناشناس کمی جلوتر رفت جایی که نزدیک به لبه دره بود،نشست و وسایل شکارش رو کنارش گذاشت."میتونم بشینم؟..."
نگاه روشنش رو به مرد دادو تایید کرد.
"بله حتما... بفرمایید..."
"اینطور که بنظر میاد... از قشر ثروتمند هستید..."
گفت و لباس های ناشناس رو رصد کرد.
"بله... درست حدس زدید..."
جرقه ای تو ذهن مرد ایجاد شد،درسته اون فرد رو اصلا نمیشناخت ولی تصور اون مرد تو لباس فرماندگی واقعا با وقار بود.
YOU ARE READING
𝐖𝐨𝐥𝐟 Vhope
Romance🐺N͏a͏m͏e͏: Wolf ⚔C͏o͏u͏p͏l͏e͏: V͏h͏o͏p͏e͏,Vkook,Hopekook 🐺G͏e͏n͏r͏e͏: R͏o͏m͏a͏n͏c͏e͏,S͏m͏u͏t͏,Angst,Historical ⚔W͏r͏i͏t͏e͏r͏: Sana Gray 🐺A Part Of Fiction: 《"به من نگاه کن..." با لحن ارومی دستور داد. هوسوک لحظه ای به خرافات افسانه دچار شد اما نبا...