نمیدونست دقیقا چه قدر از اون مسیر خشک و طاقت فرسارو طی کردن ولی کمتر از چهار یا پنج ساعت نمیشد که تونستن ابادی رو ببینن،جایی که طبق حرف مرد غریبه خانوادش داخلش زندگی میکردن.
با رسیدن به خونه قدیمی ای که نیاز به باز سازی داشت،مرد در چوبی کنارش رو هل داد و هوسوک با نیم نگاهی که به اطراف انداخت داخل رفت.
"میتونی اینجا استراحت کنی... چون تا قصر حداقل سه روز راهه..."
با شنیدن اون حرف لرزی به بدنش افتاد و قدمی عقب گذاشت.سه روز؟! چجوری میتونست تحمل کنه؟! سری تکون داد و پارچه زمخت دور صورتش رو دراورد.
"نمیتونم... هر چقدر بیشتر معطل کنم احتمال گیر افتادنمم بیشتره..."
مرد نگاهی بهش انداخت و با شک سری تکون داد و سمت اسطبل رفت،اگرچه حق با اون بود.موندش به نفع هیچکدومشون نیست.
"اسب خوبیه..."
هوسوک دهنه اسب رو گرفت و تشکری کرد.
"واقعا ممنونم... نمیدونم چجوری باید تشکر کنم،شاید الان موقعش نیست..."
زمزمه وار گفت و خودش رو از اسب بالا کشید.
"نیازی به تشکر نیست... مراقب خودت باش،فکر نکن خیلی راحت فرار کردیم..."
لبخند محوی زد و دوباره پارچه رو دور دهنش بست،بعد از چند دقیقه مرد دوتا بطری اب و مقداری اذوقه بهش داد تا پیشش باشه اما قبل از رفتن سری چرخوند و بهش خیره شد.
"من حتی نمیشناسمت!"
"هیونسو... اوه هیونسو"
سری تکون داد و لبخندی زد.
"امیدوارم باز همدیگرو ببینیم هیونسوشی... این لطفتو هیچوقت فراموش نمیکنم..."
زمزمه وار گفت و با ضربه ای که به اسب زد راه طولانیش رو در پیش گرفت.
.
.
.
.تقریبا از روستا فاصله گرفته بودن که با متوقف شدن وزیر، اونم پشت سرش ایستاد.
"عالیجناب... فکر میکنم اگر شما به قصر برید بهتر باشه..."
اخمی کرد و سری تکون داد.
"نمیتونم..."
وزیر نفس عمیقی کشید و از اسب پایین اومد،تصور اینکه پادشاه تا این حد به فرمانده اهمیت میده براش سخت بود و جای سوال داشت ولی هرچیزی که بود هیچکس نمیتونست منکر حس و علاقه شدید اون مرد بشه!
"سرورم اگر حدسمون درست باشه و فرمانده جایی که فکر میکنیم زندانی شده باشن حداقل دو سه روز راه تا اونجاست... این کارو بسپارید به من... حتی باید حداقل چهارتا نیرو داشته باشیم ولی دونفرشون با زندانیا رفتن..."
نفس کلافه ای کشید و پلکای متورمشو روی هم فشرد.سه روز؟! هوسوک چجوری میتونست بیشتر از این دووم بیاره؟! از طرفی نمیتونست قصر رو به حال خودش رها کنه اونم زمانی که کسایی داخلش بودن که باعث این مصیبت شدن! ولی بازم براش اهمیت نداشت.تنها چیزی که میخواست هوسوک بود و بس!
"سرورم لطفا گوش کنید... نمیتونم شمارو با خودم ببرم این مسئله جدیه! حتی ممکنه برای ردگمکنی به اونجا اشاره کرده باشه!"
سری تکون داد و نگاه خسته و بیحالش رو به وزیر داد.
"حق با شماست... فقط پیداش کنید... تنها چیزی که میخوام همینه!"
"تمام تلاشمون رو میکنیم..."
"به محض اینکه رسیدم قصر براتون نیرو و آذوقه میفرستم،ولی شما با یکی از سربازا راه بیفتید."
"بله..."
تعظیمی کرد و با بالا رفتن از اسبش نگاهش رو به تهیونگ و سربازش دوخت که ازش دور میشدن.
"بریم..."
خطاب به اخرین سرباز گفت و به راه افتادن.
.
.
.
."سه روز بعد"
پلکای خستش هرازگاهی روی هم میفتادنو باعث میشد تا تعادلش رو از دست بده.برای ساعتای طولانی ای که حتی شمارشون از دست رفته بود بی وقفه میتاخت تا به قصر برسه.شاید فقط دوبار از حرکت ایستاد که به اسب استراحتی بده ولی اون نمیتونست لحظه ای ریسک کنه و خطر به جون بخره!
دستی به سر دردناکش کشید و پارچه مزخرف دور دهنشو کنار زد و اونو توی باد رها کرد.موهای لخت و صافش روی شونه هاش پخش شده بودن و تیله های خاکستریش با گرد و غبار به سرخی میزدن.
هوسوک حتی نمیدونست بعد از رسیدن به قصر و دیدن تهیونگ میخواد چیکار کنه یا چه بلایی قراره سر پدربزرگش و جونگکوک بیاد ولی مطمئن بود تهیونگ راجبشون کوتاهی نمیکنه.فعلا نیازی نبود تا بهشون فکر کنه اونم زمانی که فقط و فقط میخواست توی اغوش معشوقش فرو بره و دوباره مزه امنیت رو بچشه! فرمانده ای که عطشش تنها با چشیدن عطر پادشاهش از بین میرفت و ارامش پیدا میکرد.
با دردی که دوباره توی سینش پیچید،روی اسب خم شد و لبش رو گزید و با دیدن نور ضعیف مشعلای قصر اهی کشیدو دوباره بدن بیجونشو بلند کرد.قطره اشکی از روی گونش لغزیدو پایین افتاد.
سرعتش رو بیشتر کرد،سربازا با شنیدن صدای کوبش سم اسب نگاهشون رو به سواری دوختن که بی شباهت به فرمانده گم شدشون نبود.
"فرمانده!!"
اخرین چیزی که شنید صدای فریاد سربازا بود،قبل از اینکه از حال بره و با شتاب روی زمین بیفته...
YOU ARE READING
𝐖𝐨𝐥𝐟 Vhope
Romance🐺N͏a͏m͏e͏: Wolf ⚔C͏o͏u͏p͏l͏e͏: V͏h͏o͏p͏e͏,Vkook,Hopekook 🐺G͏e͏n͏r͏e͏: R͏o͏m͏a͏n͏c͏e͏,S͏m͏u͏t͏,Angst,Historical ⚔W͏r͏i͏t͏e͏r͏: Sana Gray 🐺A Part Of Fiction: 《"به من نگاه کن..." با لحن ارومی دستور داد. هوسوک لحظه ای به خرافات افسانه دچار شد اما نبا...