سه روز بعد...
روز اولی بود که قافله ژاپنی به قصر رسید،کل قصر پر از شور و هیجان ناشی از مسابقات بود،یا حتی شلوغی قلمرو هم اجازه سوزن انداختن نمیداد و هوسوک نمیدونست مقامای حکومتیشون چند نفر دقیقا میتونن باشن!
از بالای نرده ها درحالی که تکیه زده بود نگاهی به پایین انداخت و تهیونگ رو دید،شاید تنها چیزی که میخواست ببینه یا میتونست!
مرد توی لباسای مجلل و روشنش مثل الماس میدرخشید و هرنگاهی رو مجذوب خودش میکرد... دوست داشت تمام اون نگاه هارو از اهالی بگیره و تنها خودش باشه که از دیدن معشوقش لذت میبره و پرستشش میکنه! با دیدن میون کی که اون هم خودش رو به زیبایی آراسته کرده بود و چیزی هم به به دنیا اومدن فرزندش نبود،نفس عمیقی کشید و با انگشتاش بازی کرد.
نمیتونست از اون دخترک متنفر باشه،هرچقدر هم که باعث جدایی یا یه مانعی بین اون و تهیونگ باشه ولی این رو تقریبا همه میدونستن که میون کی هیچ تقصیری نداشت... حداقل توی این چندوقت از زمانی که تهیونگ تمام راه های ارتباطیش رو بست اتفاقی نیفتاده بود...لباش رو توی دهنش کشیدو دوباره دستش رو زیر چونش گذاشت.کاری نداشت تا انجام بده،یا حتی نمیدونست به عنوان چه کسی میتونه پایین بره و توی جشن اونا مشارکت داشته باشه... گاهی اوقات دوست داشت برگرده به همون زمانی که مسائل انقدر پیچیده نبودن.شاید اونطوری همه چیز بهتر بود...
دستی به موهاش کشید و اهسته تکیه اش رو از نرده ها گرفت،قدمای سبکش رو سمت اتاقش میبرد،حتی به فردی که از روی پله ها بالا میومد توجهی نکرد اما با شنیدن صدای کسی از حرکت ایستاد.
"هوسوک؟!"
.
.
.
.تهیونگ نگاه بی قرارش رو هرازگاهی به اطراف مینداخت،نمیدونست چرا هوسوک نبود با اینکه بارها و بارها بهش تاکید کرد تا توی جشن باشه!
دستاش رو توی سینش جمع کرد و حتی توجهی به صحبتای وزیرش با مقام حکومتی ژاپن نداشت و لعنت! اون حتی نمیتونست ناگهانی جشن رو ترک کنه و به طبقه بالا بره!
نگاهی به یکی از سربازها انداخت و سمتش رفت."برو بالا و به آقای جانگ بگو که بیان پایین!"
مرد اهسته سرش رو تکون داد و با تعظیم کوچیکی که کرد،به سمت پله ها راه افتاد.
.
.
.
."خدای من جین! باورم نمیشه!!"
هوسوک درحالی که شوک زده در اتاق رو بست،به قامت کشیده پسرخالش خیره شد.حتی نمیدونست آخرین بازی که دیده بودتش کی بود،شاید بعد از فوت مادرش... خانواده جین بخاطر ملیت پدرش به ژاپن سفر کردن و همین مانع بزرگی برای دیدن هم دیگه بود.و هوسوک تازه میفهمید چقدر دلتنگ همبازی و دوست بچه گیشه!
VOUS LISEZ
𝐖𝐨𝐥𝐟 Vhope
Roman d'amour🐺N͏a͏m͏e͏: Wolf ⚔C͏o͏u͏p͏l͏e͏: V͏h͏o͏p͏e͏,Vkook,Hopekook 🐺G͏e͏n͏r͏e͏: R͏o͏m͏a͏n͏c͏e͏,S͏m͏u͏t͏,Angst,Historical ⚔W͏r͏i͏t͏e͏r͏: Sana Gray 🐺A Part Of Fiction: 《"به من نگاه کن..." با لحن ارومی دستور داد. هوسوک لحظه ای به خرافات افسانه دچار شد اما نبا...