چندماه بعد...
خبر بارداری ملکه،تقریبا کل اهالی قصر رو توی بهت فرو برده بود.نمیتونستن تصور کنن که چجوری همه چی انقدر زود گذشت.
اونا انتظار یک وارث جدیدی رو برای حکومت کیم میکشیدن،فرمانده زیباشون رو از دست داده بودن و حتی پادشاهشون هم دیگه مثل قبل نبود...
همه چی انقدر بهم ریخت که امون تمرکز کردن درستی رو بهشون نمیداد.اگرچه چیزی هم برای فکر کردن وجود نداشت... زمانی که همه چیز باید طبق روال پیش میرفت اما... بازهم هیچ چیزی مانع اون جو سنگین و خفقان اور قصر نمیشد!هوسوک برای چند وقتی بود که بخاطر بیماریش سعی میکرد تا زیاد توی جمع نباشه و دور از بقیه بمونه،زیادی هم علاقه نداشت... دیگه کاری نبود تا بخواد انجامش بده و عملا تبدیل شده بود به یه آدم اضافی ای که کاری نمیتونست بکنه!
و خبر بارداری اون دخترک تنها پوزخندی روی لبش نشوند و سرش رو با تاسف تکون داد.تهیونگ بدون هیچ فکری داشت قدمای سست و احمقانش رو که آخرش به ضرر خودش بود برمیداشت و گوش شنوایی درکار نبود... شاید همه فهمیده بودن که این وصلت،چیزی جز یه ظاهرسازی نمیتونه باشه!
اما نمیدونست چرا تهیونگ انقدر کور شده بود که هیچ چیزی نمیفهمید و الان بچش توی شکم اون زن داشت رشد میکرد و تا چند وقت دیگه به دنیا میومد.نفس عمیقی کشید و بعد از خوردن داروش که دیگه طعمش عادی شده بود،سینی غذارو روی تخت گذاشت و با بی میلی بهش خیره شد.صادقانه نمیتونست دیگه بیشتر از این تحمل کنه.دلتنگی برای اون مرد باعث میشد تا قلبش بیشتر بی تابی کنه و دلش برای فقط یکلحظه دیدنش پر میکشید... اما اون سرماخوردگی بیشتر از اون چیزی که فکرش رو میکرد طولانی شده بود یا حتی بعدش جسمش به شدت ضعیفتر از قبل...
نفس عمیقی کشید و مشغول شروع به خوردن کرد.
.
.
.
.دخترک دستی به شکمش کشید و لبخندی زد.از سرشونش نگاهی به جسم خواب تهیونگ انداخت و اهسته بلند شد.پرتره خورشید روی صورت زیباش افتاده بود و زیبایی محسورکنندش میون کی رو بی قرار میکرد.نمیدونست این حس و علاقه از کجا شروع شده بود ولی اون میدونست که دلش رو به مرد داده... اون چند ماه زمانی که گذشت،زمانی که وارث این حکومت،بچه خودش و تهیونگ داشت توی وجودش رشد میکرد،یا تمام اون رابطه هایی که باعث میشد تا تپش های قلبش به اوج خودشون برسن،یا نگاه های مرد که تا بهش میفتاد گونه هاش سرخ میشدن و دست پاچه میشد... همه اینا چیزی جز علاقش رو نسبت بهش نشون نمیداد.امیدوار بود همه چیز همینطوری باشه... اون حتی عشق زیادی از مرد نمیخواست،اون فقط میخواست یه زندگی آروم و ساکت داشته باشه.کنار اون،کنار بچشون و توی ثروت... و علاقه ای که به تهیونگ داشت براش کافی بود.
نفس عمیقی کشید و با تکون خوردن مرد،سریع از روی تخت بلند شد و دستی به لباساش کشید.هول شده سمت پرده های اتاق رفت و نگاهی به بیرون انداخت.
همه جا روشن از نور خورشید بود،اهالی قصر مشغول انجام کاراشون بودن و میتونست سرعت حرکاتشون رو ببینه.هوای خنک و بادهای سوزناکی که گاهی اوقات ایجاد میشد،باعثش بود.
YOU ARE READING
𝐖𝐨𝐥𝐟 Vhope
Romance🐺N͏a͏m͏e͏: Wolf ⚔C͏o͏u͏p͏l͏e͏: V͏h͏o͏p͏e͏,Vkook,Hopekook 🐺G͏e͏n͏r͏e͏: R͏o͏m͏a͏n͏c͏e͏,S͏m͏u͏t͏,Angst,Historical ⚔W͏r͏i͏t͏e͏r͏: Sana Gray 🐺A Part Of Fiction: 《"به من نگاه کن..." با لحن ارومی دستور داد. هوسوک لحظه ای به خرافات افسانه دچار شد اما نبا...