چهار ماه بعد...
با بی قرار جلوی در ایستاده بود،صدای فریاد های ملکه که ناشی از درد بودن،عذابش میداد. واقعا دوست نداشت اون زن درد بکشه.تهیونگ زمانی که فهمید اون روز،روز به دنیا اومدن و زمینی شدن فرزندشه،همه چیز رو رها کردو فقط رفت پیش همسرش تا توی اون لحظه کنارش باشه.
حال ملکه این اواخر زیاد خوب نبود و از نشونی هایی که داشت،پزشک درباره این احتمال رو داد که فرزند دختر باشه.حتی توی اون زمان تهیونگ شاید خوشحال تر از قبل شد.براش مهم نبود بچش چه جنسیتی داشته باشه،اون برای تاج و تخت فرزند نمیخواست،اون برای عشقی که داشت احترام قائل بود.
دست همسرش،مدام سرد تر و سرد تر از قبل میشد،تهیونگنگران به صورت رنگ پریدش خیره بود و هر از گاهی پیشونیشو میبوسید،زجه زدنای ملکه قلبشو میشکوند،ولی اون حتی نمیتونست درک کنه که همسرش چه دردی داره میکشه.
لحظه ای بعد،با بلندترین صدای ملکه،بچه به دنیا اومد.صدای گریش تو گوش پدرش نشست،لبخند زد و درحالی که اشک میریخت،ملکه با بیحالی چشماشو گشودو به تهیونگ خیره شد.میدونست. میدونست نمیتونه دووم بیاره!
"ته... تهیونگا."
"بگو... بگو عزیزم."
هق زدو دستشو گرفت،شونه هاش میلرزیدن.اهالی اتاق اولین باری بود که اشک پادشاه مغرور کشورشون رو میدیدن!
"ببینمش... میخوام..."
سریعا بلند شدو سمت فرزندش رفت،ملحفه سفیدی دورش پیچیده بودن و درونش. زیبایی که کمی اروم گرفته بود.یک ولیعهد،برای کشوری قدرتمند!
"این... خدای من."
با اشک زمزمه کردو دستشو روی دهنش گذاشت،فرزندش پسر بود.پسری زیبا دقیقا مثل پدرو مادرش.تو اغوش گرفتتشو دست کوچیکشو لمس کرد،حسی که داشت رو نمیتونست توصیف کنه،بوسیدس،با لبای داغ و نمناکش بوسیدش.
اروم پیش ملکه نشست،زن درحالی که اشک میریخت لبخند بیحالی زدو نوازشش کرد.میفهمید حال همسرش اصلا خوب نیست،قلبش میسوخت،وجودش اتیش میگرفت و نفسش بند میومد.انگار ذره ذره زندگیش با نفساش نابود میشه.
"ته... تهیونگا..."
اهسته بازوی مرد رو لمس کردو پادشاه با گذاشتن پسرش تو اغوش طبیب،دست ملکشو گرفت.
"بگو... بگو عزیزم."
موهاش رو نوازش کردک دوباره بوسه ای به پیشونیش زد،همسرش هر لحظه رنگ پریده تر از قبل میشد.
"حالش خوب نیست.حالش خوب نیست یکاری کن!"
فریاد زدو به زن نگاه کرد.چشمای سرخ ناشی از گریش،دید تاری به صورت زیبای تهیونگ داشت. چهره ای که اشفتگی توش بیداد میکرد!
"تهیونگ... قول بده.قول بده مراقبش هستی..."
بغضش شکست و سرشو تند تند تکون داد.
"نه نه... با هم مراقبشیم عزیزم!"
لحن گرفتش،وجودشو بیشتر ریخت.
"لعنتی یکاری کننننن"
فریادی که زد،به گوش هوسوک رسید،بدون توجه به سربازا خودشو داخل انداخت و نگاه تهیونگ به سمتش برگشت.
"یکاری کن..."
زجه زنان به هوسوک گفت و مرد با ناباوری به ملکه خیره شد.پزشکای دربار دورش ایستاده بودنو تهیونگ تقلا کنان میخواست کنار همسرش باشه،ولی سربازا نمیذاشتن.
"عالیجناب لطفا برید کنار!"
مرد فریاد زدو هوسوک به سمت تهیونگ رفت،با فرو رفتن تو اغوشش جسمش شل شد.به سینش چنگ میزد،صدای فریادای ناشی از گریش هوسوک رو به جنون میکشوند.
"اروم باشید... اروم باشید سرورم."
وزیر کنارش نشست و دستی رو شونش کشید،ولی چطوری؟!چطوری میتونست اروم باشه؟همسرشو داشت از دست میداد.مادر ولیعهد و ملکه سرزمینش رو از دست میداد!
"نبضش ضعیفه... نفسشونم داره میره."
به همکاراش گفت و سریعا تنفس مصنوعی رو شروع کرد.
"نه... نهههه"
داد کشیدو روی زمین افتاد،زمانی که پزشکا کنار رفتن و دیدش به باریکه خونی افتاد که از دهن زن خارج میشد. خودشو کنارش قرار داد،انگشتاش روی نبض گردنش قرار گرفتن که نمیزد.بدن ملکش لحظه به لحظه زیر دستش سرد میشدو در نهایت چشماش رو روی تمام دنیا بست.
تهیونگ فقط از لحظات اخر فقط صدای فریادای هوسوک رو بخاطر داشت که همشون فقط و فقط اسم خودش بود!
ESTÁS LEYENDO
𝐖𝐨𝐥𝐟 Vhope
Romance🐺N͏a͏m͏e͏: Wolf ⚔C͏o͏u͏p͏l͏e͏: V͏h͏o͏p͏e͏,Vkook,Hopekook 🐺G͏e͏n͏r͏e͏: R͏o͏m͏a͏n͏c͏e͏,S͏m͏u͏t͏,Angst,Historical ⚔W͏r͏i͏t͏e͏r͏: Sana Gray 🐺A Part Of Fiction: 《"به من نگاه کن..." با لحن ارومی دستور داد. هوسوک لحظه ای به خرافات افسانه دچار شد اما نبا...