🐺40🐺

238 56 2
                                    

سوز و سرما کل تنش رو دربرگرفته بود و اشکاش روی گونه هاش سر میخوردن.اشکای ناشی از درد و خشم،دلتنگی و غم و یا شکست.
حرفای تهیونگ قلبش رو خورد کرد،جوری که درد توی سینش خاموش نمیشد و چیزی به دیوونگیش نمونده بود!
دوست داشت تا فقط برای لحظه ای دور از همه چیز باشه،یجای دور که هیچکس دستش بهش نرسه،جایی که خبری از درد و رنج نباشه جایی که برخلاف این هوسوک شکست خورده و سرافکنده،همون هوسوک قبلی باشه که فقط حس انتقام توی وجودش پرسه میزد...
لبش رو گزید و با بستن چشماش،نفساش رو آروم کرد و با نهایت تمرکز به صدای دریاچه بزرگ پایین دره گوش داد... صدای جریان آب باعث میشد تا کمی اروم بگیره،نفس عمیقی کشید تا بتونه بغضش رو کنترل کنه و بتونه چیزایی که شنید رو هضم کنه و کاری انجام بده... نمیتونست دست روی دست بزاره و اجازه بده تا کل زندگیش از بین بره!
اما باید چیکار میکرد؟ وقتی هیچکس بهش گوش نمیداد،وقتی که حتی تهیونگ هم بهش پشت کرده بود! شاید همه چیز داشت برعکس پیش میرفت... هوسوکی که با حرفاش قلب معشوقش رو شکست و حالا نوبت اون بود...
.
.
.
.

بعد از اینکه از کتابخونه خارج شد،سراسیمه سمت دستیار هوسوک رفت و متوجه شد که از قصر خارج شده.
ترس و اضطراب مثل موجی توی وجودش پرسه میزد و قلبش با شدت به سینش میکوبید.اگر اتفاقی براش میفتاد،اگر دوباره از دستش میداد،اگر هوسوک میخواست ترکش کنه! این اگر ها داشت نابودش میکرد،داشت به جنون میکشیدش... چنگی به لباسش زد و سمت اصطبل رفت،اسبش رو بیرون کشید و بعد از اون با شتاب از قصر خارج شد.
تازه میفهمید چیکار کرده بود،اون حرفا حتی اگر هوسوک دروغ هم میگفت بازهم نباید اونجوری جبهه میگرفت،نباید جوری باهاش صحبت میکرد که همه چیز خراب تر از قبل بشه!
نباید خیلی دور شده باشه،میدونست که برای شکار نرفته چون هیچ وسیله ای نداشت،تنها چیزی که به ذهنش میرسید دریاچه نزدیک قصر بود.
راهش رو سمت اون مسیر کج کرد و با نزدیک شدن بهش و دیدن اسب هوسوک که به درخت بسته بودش،ایستاد و پیاده شد.کمی دورتر از مرد،جوری که متوجهش نشه اسبش رو بست و با قدمای آرومش سمتش رفت.
موهای زیباش روی تنش تکون میخوردن و حتی میتونست به بادی که به راحتی لا به لاشون میپیچید هم حسادت کنه... چجوری انقدر زیبا و پرستیدنی بود؟ چجوری انقدر دوست‌داشتنی بود که هرکاری هم میکرد بازهم دوستش داشت و بیشتر از قبل عاشقش میشد؟
لباش رو روی هم فشرد و با نزدیک شدن بشه،مرد متوجه حضورش شد.

"چرا اینجایی؟!"

با صدای خش دارش پرسید و سرش رو پایین انداخت.مرد دستاش رو تکیه گاهش روی چمن نم خورده کرد و جایی کنارش نشست.

"تو چرا اینجایی؟... هیچی نپوشیدی..."

شنلش رو دراورد و روی شونه هاش انداخت.هوسوک نگاهی بهش کرد و لباش رو روی هم فشرد،عطرش زیر بینیش میپیچید و قلبش توی سینش گرم میشد...

𝐖𝐨𝐥𝐟 VhopeDonde viven las historias. Descúbrelo ahora