یک ماه بعد...
نگاهی به دستش انداخت و لبش رو گزید تا بغض سنگین گلوش نشکنه،مردمکای لرزونش رو روی جسم تهیونگ که توی خواب عمیقی به سر میبرد دوخت و فشار انگشتاش رو دور خنجر بیشتر کرد.
مجبور بود،فشاری که اون آدمای احمق بهش میاوردن کافی بود تا از پا دربیاد.یک ماه گذشته بود و چند نامه مختلف دائما به دستش میرسید،اگر تهیونگ رو نمیکشت اونا سه نفر رو از بین میبردن.
تهیونگ،خودش و بچه ای که تو شکمش بود!پس حداقل بخاطر بچش باید این کارو میکرد،اونم زمانی که تنها چیزی که فکر و ذهنش شده بود اون جسم کوچیک و بی گناهیه که توی وجودش رشد میکنه!
قطره اشکی که روی گونش سر خورد رو کنار زد و بلند شد.دیگه وقتش بود... تا کیم تهیونگ رو از بین ببره و با کابوس دیگه عمرش رو سر کنه!
این سرنوشتش بود.اینکه تبدیل بشه به بازیچه دست دیگران تا هرکار و درخواستی که داشتن رو بهش تحمیل کنن! اما نه... دیگه بعد از اون شب اجازه نمیداد که کسی زندگیش رو خراب تر از اینی که هست کنه!اهسته از روی تخت پایین اومد و قدمای لرزونش رو روی زمین کشید.نگاهی به چهره خواب و آروم مرد انداخت،چیزی که زن پرستش میکرد... عشقی که نسبت به تهونگ توی وجودش پرورش پیدا کرده بود،هنوز اونقدر کمرنگ بود که بتونه ازش بگذره... آره! اون باید این کار رو میکرد و همه چیز تموم میشد!
دستش رو روی شکمش کشید و چنگی به لباس سفیدش زد.خنجر با تکون های ریز و متعدی بالاتر میومد و بیشتر به سینه مرد نزدیک میشد،و هر لحظه احساس خفقان پررنگ تری نفسش رو میبرید...
مرد نفس عمیق و بلندی سر داد و صورتش رو جمع کرد.تنش تکون ارومی خورد و دخترک میتونست حتی صدای تپشای محکم قلبش رو توی گوشاش بشنوه!
تهیونگ زمانی میخواست جهت بدن کوفتش رو تغییر بده،اخمی کرد و پلکاش از هم فاصله گرفتن.و تنها اون نور زننده و براق خنجر تیز کافی بود تا با جهش خودش رو عقب بکشه و از تخت پایین بیاد!دخترک جیغ خفه ای کشید و همراه با سیلابی از اشک که گونه هاش رو تر میکردن،اون جسم رو زمین انداخت و عقب رفت.
"من... من..."
هق زد و دستاش با ارتعاش بالا اومدن.
"تو... تو داشتی چیکار میکردی؟!"
مرد نفس زنان،با بهت و خشم یا شایدهم دلشکستگی و درد پرسید و نزدیکش شد،شب و روز بود که با ترس و لرز میخوابید و نمیتونست کاری کنه.هر واکنشی نشون میداد اونا میفهمیدن... تا چند شب میتونست پیش پسرش بخوابه؟ یا در طول روز خودش رو توی اتاق کارش حبس کنه؟
"تو داشتی چه غلطی میکردی؟!!"
فریاد کشید و با چنگ زدن به شونه های ظریف دختر،تکونش داد.
ESTÁS LEYENDO
𝐖𝐨𝐥𝐟 Vhope
Romance🐺N͏a͏m͏e͏: Wolf ⚔C͏o͏u͏p͏l͏e͏: V͏h͏o͏p͏e͏,Vkook,Hopekook 🐺G͏e͏n͏r͏e͏: R͏o͏m͏a͏n͏c͏e͏,S͏m͏u͏t͏,Angst,Historical ⚔W͏r͏i͏t͏e͏r͏: Sana Gray 🐺A Part Of Fiction: 《"به من نگاه کن..." با لحن ارومی دستور داد. هوسوک لحظه ای به خرافات افسانه دچار شد اما نبا...