داشت به سمت اقامتگاهش میرفت که صدای جیغ و فریاد کسی رو شنید،سرشو برگردوندو به فری که داخل حفاظ گذاشته بودنش و حمل میکردن خیره شد.چشمای تیزش متوجه این شد که اون فرد براش اشناست،شمشیرش رو به دستیارش دادو به سمت اون حرکت کرد،با جونگ کوک رو که از اشک و گریه سرخ شده بودو بازم فریاد میزد،گذروند.دردی توی سینش پیچید ولی اونم اسیب دید.اونم از دوری جونگ کوک شکست و خورد شد!
"فرمانده."
حتی با وجود اینکه کسی صداش میزد،نمیتونست سرش رو برگردونه.
"فرمانده."
با قرار گرفتن دست وزیر روی شونش با بهت سمتش برگشت،تعظیم کوتاهی کردو چشماش رو فشرد.
"خوبه بنظر نمیاید جناب!"
مرد با نگرانی گفت و شونش رو نوازش کرد.
"آه نه... من خوبم فقط... کجا میبرنش؟"
اشاره لرزونی به جونگ کوک کرد که هر لحظه دورتر میشد،وزیر از حالت هوسوک متعحب شده بود.
"پادشاه دستور دادن به اناتاکا احضار بشه."
"چی؟!"
با بهت پرسیدو نگاهش رو به مرد داد.
"شما میشناسیدش؟"
خودش رو سرزنش کرد که باعث شد مرد بهش شک کنه.
"نه نه... فقط چرا اخه؟!"
شونه ای بالا انداخت.
"در جریانشون نیستم،فقط دستور پادشاه رو انجام دادم."
چند دقیقه ای به سکوت گذشت،هوسوک نمیتونست صبر کنه!باید هرچی سریعتر خبرو به پدربزرگش میرسوند.باید این کار رو انجام میداد،حواسش بود تا زیادی جلب توجه نکنه.
"من با اجازتون میرم به اقامتگاهم."
تعظیمی کردو بدون توجه به جواب وزیر،به سمت قصر تابستونی حرکت کرد.
.
.
.
.حدودای نیمه شب بود که با فکر مشغولی هاش به پایان رسید،اون میدونست.میدونست جونگ کوک نمیتونه تنهایی دووم بیاره،کسی که همیشه موردتوجه دیگران بودو بزرگ شد.شنلش رو برداشت و از اتاق بیرون زد،قدمای تندشو به بیرون قصر کشوندو با نگاه کردن به تاریکی،از قصر خارج شد.
دیوار پشتی محوطه نسبتا کوتاه بودو میتونست ازش بالا بره،بنابراین فقط چندثانیه طول کشید تا کاملا خارج از محدوده سلطنتی بشه،قدم هاش که بی شباهت به دوییدن نبود رو نثار تن زمین میکردو شنلشتو باد هوا تکون میخورد.
باید سریعتر پدربزرگش رو میدیدوخبر رو بهش میداد،توی اون لحظه مجبور بود همون هوسوکی بشه که عاشق پیشه پسرکه!
حدود دقایقی گذشت تا به شهر برسه،نفس زنان روی زانوهاش خم شدو لبای خشکشو تر کرد،نگاهی به اطراف انداخت که جز تعداد خاصی نبودن،کلاهش رو پایین انداخت و قدم زنان به سمت خونه رفت.
YOU ARE READING
𝐖𝐨𝐥𝐟 Vhope
Romance🐺N͏a͏m͏e͏: Wolf ⚔C͏o͏u͏p͏l͏e͏: V͏h͏o͏p͏e͏,Vkook,Hopekook 🐺G͏e͏n͏r͏e͏: R͏o͏m͏a͏n͏c͏e͏,S͏m͏u͏t͏,Angst,Historical ⚔W͏r͏i͏t͏e͏r͏: Sana Gray 🐺A Part Of Fiction: 《"به من نگاه کن..." با لحن ارومی دستور داد. هوسوک لحظه ای به خرافات افسانه دچار شد اما نبا...