⚠️21⚠️

481 83 1
                                    

چشماشو باز کردو کمی تکون خورد،انتظار داشت توی اغوش تهیونگ بیدارشه ولی با جای خالیش مواجه شد.نمیدونست.گاهی اوقات پشیمون شد از اینکه تن به این ماجرا داد.میترسید تهیونگ فقط به عنوان یه شریک جنسی بهش نگاه کنه ولی از طرفی که عمق عشق رو توی چشماش میدید تمام افکاراش پوچ میشدن.

اروم بدند شدو نگاهی به اطراف انداخت،تو اتاق تهیونگ بودن،حتی انقدر غرق لذت شده بود که فراموش کرده کجاست!
شاید باید منتظرش میموند؟این احتمال رو داد که تهیونگ پیش پسرش باشه،پس فقط لباساش رو جمع کردو با عوض کردم ملحفه تخت،از اتاق خارج شد.

.
.
.
.

بوسه ای به پیشونیش زد،انگشتای کوچیکش دور دست پدر زیباش حلقه شده بود.هیچ کس نمیتونست حس و حالشو توصیف کنه،حسی که برای به اغوش کشیدنش داره. نگاه پر از عشق و معناداری که بهش میزنه.تهیونگ پدر شده بود!هنوزم باور این مسئله براش سخته،به این فکر کرد که جون پسرش از این به بعد چقدر میتونه در خطر باشه.ولیعهد کشور،طعمه گرگ هایی بود که دنبال تاج و تخت تهیونگ بودن. یاد هوسوک افتاد،یعنی اونم بچش رو میکشت؟جسمشو بیشتر به خودش فشردو چشماشو بست،کی میتونست اون نوزاد کوچیک رو از بین ببره؟!

نفس عمیقی کشیدو به پرستار دادتش،درحالی که سرشو نوازش میکرد نگاه ترسناکی به زن انداخت.

"اگر اتفاقی براش بیفته زندت نمیذارم.میدونی که؟!"

زن سری تکون دادو اون رو روی تخت گذاشت.

"حواسم بهشون هست سرورم."

"خوبه."

شنلش رو برداشت و به سمت اقامتگاهش رفت،سربازا با دیدنش احترام گذاشتن و در اتاقش رو باز کرد.نگاه متعجبانه ای به اطراف انداخت و با ندیدن هوسوک اخمی روی پیشونیش نشست.

"سرباز!"

فریاد زدو فردی داخل اتاق شد.

"بله سرورم."

"فرمانده‌کجا هستن؟!"

"سرورم چند دقیقه پیش رفتن."

بدون جواب دادنی،از اتاقش خارج شدو به سمت قصر تابستونی رفت.

.
.
.
.

درحالی که سرشو به لبه حوضچه تکیه داده بود،باز شدن در رو حس کرد،سرشو بالا اوردو به قامت بلند تهیونگ خیره شد.

"اینجایی؟"

به سمتش قدم برداشت و ایستاد،هوسوک درحالی که موهاش رو عقب میداد لبخند محوی زدو سری تکون داد.

"ولیعهد خوبن؟"

تهیونگ لباساش رو دراوردو درون اب فرو رفت،پشت هوسوک قرار گرفت و مرد رو بین پاهاش نشوند.فرمانده با بوسه ای که زیر گردنش زد،چشماشو بستو سرش رو به سینش تکیه داد.

"خوبه.فقط نمیدونم میتونم بدون ملکه از عهدش برمیام یا نه."

هوسوک کمی برگشت و تو چشمای غم زدش خیره شد،حق داشت.نه کشور باید بدون ملکه باشه نه فرزندی بی مادر ولی این سرنوشتی بود که تهیونگ باید میپذیرفتتش!

"من هستم.میتونی به منم تکیه کنی."

زمزمه وار گفت و باعث شد لبخند بیجونی روی لبای پادشاه بشینه.بوسه خیسی رو شروع کردو دستای هوسوک دور گردنش حلقه شد،نمیدونست اگر هوسوک فرماندگی رو قبول نمیکرد،اگر پاشو توی این قصر لعنتی نمیذاشت،اگر قلب سرد تهیونگ رو نمیلرزوند،اون باید چیکار میکرد؟!شاید گرگ زیباش در کنار پسرش،هدیه های زیبایی باشن که با تمام سختیاش نصیبش شد!

دستاش اروم پایین خزیدن دور کمرش حلقه شدن،از وجود فرماندش سیر نمیشد.مثل شیر گرسنه ای لباش رو میمکیدو دستاش،بی شرمانه تن زیباش رو لمس میکردن.سخت شدن عضو تهیونگ رو زیرش حس میکرد،دوست داشت بارها و بارها بهش لذت بده،کام داغشو داخلش حس کنه و از گرماش بلرزه!

کمی بلند شدو عضوشو به دست گرفت،ناله تهیونگ تو دهنش خفه شد،اما با نشستن هوسوک روی عضوش آه غلیظی کشیدو سرش رو عقب انداخت.
سرشونه هاشو محکم گرفت و حرکاتشو شروع کرد،هر لحظه که میگذشت نفسای پادشاه سخت تر میشد،جوری که فرمانده زیباش بالا و پایین میشد،یا عضو خیس از پریکامش داخلش میلغزید،از لذت بیحال میشد.

باسن لختشو چنگ زدو عضو خارج شدشو یکباره واردش کرد،هوسوک با ضربه ای که به نقطه حساسش خورد،لرزیدو فریاد کشید،تهیونگ جاهاشون رو عوض کرد،پشت مرد به سطح سرد حوضچه چفت شدو فاصله بدناشونو از بین برد.

حرکات سخت و دردناکش رو نصیبش کرد،ولی هوسوک فقط لذت رو میدید و درنهایت هردو،با ناله بلندی به اوج رسیدن.اروم ازش بیرون کشیدو لباشو به دام انداخت،موهاشو چنگی زدو به سمت گردنش رفت.طعم شیرین بدنش دیوونش میکرد.

فشاری به زیر روناش وارد کردو هوسوک پاهاشو دور مرد انداخت،نوازش گرانه لمسش کردو دستشو روی پوستش کشید،بعد از اینکه کام‌روی تنشون رو از بین برد،خارج شدن و هوسوک حوله ای بهش داد.
روی تخت دراز کشیدن و مرد رو تو اغوشش گرفت و دقایقی بعد با بوسه های ریزو داغش چشم روی هم‌گذاشت...

𝐖𝐨𝐥𝐟 Vhopeحيث تعيش القصص. اكتشف الآن