part 4

397 100 18
                                    

به سمت فرودگاه در حال حرکت بودیم .

دوهفته پیش وقتی ایمیلی از طرف اقای رابرت بیانکو مبنی بر موافقتش برای بستن قرارداد با شرکت ما بدستمون رسید ، قرار شد خودش شخصا برای بستن قرارداد به کره بیاد.

بیانکو و پدرم سالها قبل با هم اشنا شده بودن و در اون زمان شراکتی کوچیکی باهم داشتند.

خیلی سال میشد که هم دیگرو ندیده بودن اما از حال هم دیگه بیخبر هم  نبودن .حالا اقای بیانکو هم برای بستن قرارداد و هم دیدار با پدرو مادرم میومد.

بالاخره به فرودگاه رسیدیم و منتطر اومدن اقای بیانکو شدیم .

با چشم دنبال شخصی که قبلا منشی لی عکسش رو برام فرستاده بود میگشتم .بعد از مدتی بالاخره پیداش کردم .

به پیشوازش رفتم و وقتی بهم رسیدیم با لبخند بهش دست دادم و  به انگلیسی خوش امد گفتم

جونگکوک:سلام جناب بیانکو خیلی خوشحالم که شمارو ملاقات میکنم .

بیانکو مردی بود با موهای جو گندمی و چهره ی زیبای غربی ، با اینکه احتمالا در اواخر دهه ۵۰ سالگی خودش بود اما همچنان جذاب و خوش پوش بود .

دستم رو فشرد و لبخندی زد :

بیانکو : ممنونم مرد جوان

توجهم به دختری که کنارش بود جلب شد.دختری زیبا با موهای بلند و پوستی به سفیدی برف که لبخند درخشانی داشت .

بیانکو شروع به معرفی کرد

بیانکو :دختر کوچکم صوفی 

دستم رو بسمتش دراز کردم و باهم دست دادیم

جونککوک: خیلی خوشبختم از اشنایی با شما به کشور ما خوش امدید .

لبخند دوستانه ای زد

صوفی :ممنونم

جونگکوک: جناب بیانکو لطفا بفرمایید پدرو مادر داخل عمارت بیصبرانه منتطر شما هستن .

بیانکو : منم خیلی مشتاقم که ببینمشون .

سوار لیموزین شدیم و به سمت عمارت حرکت کردیم .

صوفی: میتونم اسمت رو بدونم

جونگکوک: البته ...اسمم جئون جونگکوک

صوفی : جانکوک؟

به خاطر لهجه ای که داشت نمیتونست اسمم رو درست تلفط کنه لبخندی زدم و گفتم

جونگکوک :جونگکوک...تو هر جور که دوس داری صدام کن .

صوفی :اوه واقعا؟مشکی نیست؟

جونگکوک: البته که نه

وقتی به داخل عمارت رسیدیم .پدر و مادر جلوی درب ورودی عمارت منتطر ما بودن. از ماشین پیاده شدیم و بیانکو به سمت پدر و مادر رفت اول پدر و بعد مادر و در اغوش گرفت .

LOSER _vkookDonde viven las historias. Descúbrelo ahora