part 9

390 101 17
                                    

مسافت کوتاهی رو که تو این ۱۵ دقیقه احتمالا بیشتر از  ۳۰ بار طی کرده بودم رو دوباره قدم زدم ....

کوک: پس چرا نمیان؟

تهیونگ نگاه کلافه ای بهم انداخت

تهیونگ : این پنجمین باره که داری این سوالو ازم میپرسی کوک...

بعد از شونه هام گرفت و مانع قدم زدنم شد

تهیونگ: سرم گیج رفت ...
نگران چیزی نباش الان دیگ میرسن..

بعد بافت دکمه دارش رو در اورد وهمونطور که لباسش رو تنم میکرد شروع به غر زدن کردم

کوک: همش میگی میان ....کو پس ؟؟

تهیونگ : تحمل داشته باش ...

نگاهی به لباس تهیونگ تو تنم زار میزد و آستیناش تا نیمه های انگشتام رسیده بود کردم ...

پوفی کشیدم و خواستم دوباره شروع به قدم زدن کنم ....

که با وارد شدن ماشین به داخل عمارت نفس راحتی کشیدم و با قدم های بلند به سمت ماشین حرکت کردم...

در ماشین باز شد و جیمین پیاده شد... چند قدم اخر رو خودش دوید و من رو محکم به اغوش کشید

کوک: جیمین....

جیمین : کوکی ...عزیزم حالت خوبه؟

تمام حرفاشو با بغض واشک میگفت

کوک: هیونگ خیلی خوبه که تو اینجایی ...دیگه ...نمیدونستم تنهایی باید چی کار کنم...

جیمین : ببخشید ...
هیونگ دیگه تنهات نمیزاره...

بعد از مدتی از بغلش ییرون اومدم
و اجازه دادم جیمین ، تهیونگ رو که کنارم ایستاده بود رو بغل کنه

جیمین : تهیونگا دلم برات تنگ شده بود ..

تهیونگ اما فقد جیمین رو محکمتر به خودش فشرد...

جیمین از بغلش بیرون اومد و ضربه دوستانه ای به بازوش زد و گفت

هنوزم یه مغرور عوضیی

نگاهم به پسری که پشت سر جیمین ایستاده بود جلب شد ...

جیمین وقتی رد نگاهم و گرفت لبخندی زد و دست پسر رو گرفت ...

جیمین : این ته مین ....دوست پسرمه

ابروهام ازتعجب بالا پرید و نگاهم به سمت تهیونگ که انگار خیلیم از این موضوع تعجب نکرده بود کشیده شد ....

جیمین: این جونگکوک ‌‌....خرگوش کوچولوی ما

کوک: هیونگگگگ

جیمین دستاشو به نشانه تسلیم بودن بالا اورد و خندید...

جیمین : باشه باشه ...اینم تهیونگ پسر دایی منه

ته مین لبخند زد و گفت

از اشنایی با شما خیلی خوشحالم ...

LOSER _vkookOpowieści tętniące życiem. Odkryj je teraz